رمان ماه من 🌙🙂
part 43
ارسلان:
پشت در اتاق عمل منتظر بودیم دکتر بیاد بگه حال دیانا چطوره
سرش ضربه خورده بود و بخاطر همین باید عمل میشد...
نفسم به سختی بالا میومد...
داغون بودم....
مهران عوضی رو به روم نشسته بود و با استرس به در اتاق عمل نگا میکرد...
من:تو واسه چی موندی اینجا چطوری روت میشه؟
مهران:بس میکنی دختر عموی منم هست
من:این بلا بخاطر شما سرش اومد چطور تا دیروز دشمن خونیت بود....
مهران:من خوبشو خواستم تو خیلی میخواستیش مثل آدم میومدی خواستگاری نه که الکی بگی زنمه...
یکی از پرستار ها:آقایون لطفا ساکت اینجا بیمارستانه
من:اوکی
دیگه حرفی نزدیم خیره شدم به در اتاق عمل
بعد این مشکلات مثل آدم میرم خواستگاری تا تموم بشه این مسخره بازی ها...
فقط بلدن تا همه چیز قشنگ میشه برینن به همه چیز(ببخشیدا🤷🏻♀️🤦🏻♀️)
بالاخره دکترش اومد..
سری رفتیم پیشش
من:چی شد ؟
دکتر:عمل تقریبا خوبی بود حالا باید ببینیم چی پیش میاد
من:چی پیش میاد یعنی چی!!!؟
دکتر:ضربه بدی به سرش وارد شد و عمل سنگینی پشت سر گذاشت...باید ببینیم حافظش رو از دست داده یا خیر باید ببینیم میتونه راه بره ببینه یا همچین چیزایی حالا دیگه امیدمون به خدا انشالله که مشکلی پیش نیاد...
گذاشت رفت...
رفت...!!!!
یعنی چی...
اگه دیانا دیگه منو یادش نیاد....
اگه دیگه نتونه راه بره
وای وای
مهران:لعنتی...
یقشو گرفتم تو دستم
من:تقصیر تو اون بابای بی غیرتته تقصیر شماست همش تقصیر شماس(حالت بغض و عصبانیت)
مهران هیچی نمیگفت انگار تازه فهمید چه گوهی خورده...
دست از یقش کشیدم
من:اگه چیزیش بشه قیامت میکنم اینو به اون پدرتم بگو...
راه افتادم...
ازش دور شدم...
نیاز به هوای تازه داشتم...
نیاز به اکسیژن داشتم...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
ارسلان:
پشت در اتاق عمل منتظر بودیم دکتر بیاد بگه حال دیانا چطوره
سرش ضربه خورده بود و بخاطر همین باید عمل میشد...
نفسم به سختی بالا میومد...
داغون بودم....
مهران عوضی رو به روم نشسته بود و با استرس به در اتاق عمل نگا میکرد...
من:تو واسه چی موندی اینجا چطوری روت میشه؟
مهران:بس میکنی دختر عموی منم هست
من:این بلا بخاطر شما سرش اومد چطور تا دیروز دشمن خونیت بود....
مهران:من خوبشو خواستم تو خیلی میخواستیش مثل آدم میومدی خواستگاری نه که الکی بگی زنمه...
یکی از پرستار ها:آقایون لطفا ساکت اینجا بیمارستانه
من:اوکی
دیگه حرفی نزدیم خیره شدم به در اتاق عمل
بعد این مشکلات مثل آدم میرم خواستگاری تا تموم بشه این مسخره بازی ها...
فقط بلدن تا همه چیز قشنگ میشه برینن به همه چیز(ببخشیدا🤷🏻♀️🤦🏻♀️)
بالاخره دکترش اومد..
سری رفتیم پیشش
من:چی شد ؟
دکتر:عمل تقریبا خوبی بود حالا باید ببینیم چی پیش میاد
من:چی پیش میاد یعنی چی!!!؟
دکتر:ضربه بدی به سرش وارد شد و عمل سنگینی پشت سر گذاشت...باید ببینیم حافظش رو از دست داده یا خیر باید ببینیم میتونه راه بره ببینه یا همچین چیزایی حالا دیگه امیدمون به خدا انشالله که مشکلی پیش نیاد...
گذاشت رفت...
رفت...!!!!
یعنی چی...
اگه دیانا دیگه منو یادش نیاد....
اگه دیگه نتونه راه بره
وای وای
مهران:لعنتی...
یقشو گرفتم تو دستم
من:تقصیر تو اون بابای بی غیرتته تقصیر شماست همش تقصیر شماس(حالت بغض و عصبانیت)
مهران هیچی نمیگفت انگار تازه فهمید چه گوهی خورده...
دست از یقش کشیدم
من:اگه چیزیش بشه قیامت میکنم اینو به اون پدرتم بگو...
راه افتادم...
ازش دور شدم...
نیاز به هوای تازه داشتم...
نیاز به اکسیژن داشتم...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۲۸.۹k
۰۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.