چرخُ فلک p41
جونگ کوک پوزخندی زد و بلند شد:
_نمیدونم باز چه غلطی کردین ولی سر از ماجرا درمیارم...فقط اینو بدون فردا از خواب پاشدی از چیزی از دعوای امشبتون نمیدونی...از پله ها افتادی سرت شکسته....پول مولی هم اگه میخوای بابت خفه شدنت فردا میای باشگاه....شیرفهم شد؟
با ترس سرشو تند تند تکون داد:
_چشم چشم
روشو کرد سمتم:
_مگه نمی خوای بری؟
برای اینکه دوباره عصبی نشه سریع کیفمو برداشتم و از در زدم بیرون
چند لحظه بعد خودش هم اومد...بلاتکلیف به علف های توس باغچه خیره شده بودم که گفت:
_سوار شو
لحن جدیش باعث شد مثل بچه های حرف گوش کن سوار بشم
نگاهی به ساعت کردم...اوه نه
ساعت ۱۰ و ربع بود
گفتم:
_میشه منو برسونید به ایستگاه اتوبوس؟
_۵ دیقه دیگه میرسیم دم خونت
اعتراض کردم
_خونه نمیرم...باید برم فرودگاه
دیدم دور زد و مسیرشو عوض کرد
_کجا میرید
_مگه نگفتی میخوای بری فرودگاه؟..پس حرف نزن و صبر کن تا برسیم
چیزی نگفتم...به نظر می رسید هر کلمه ای که بگم عصبانیش میکنم...پس طبق گفته خودش سکوت کردم
مدام به ساعت نگاه میکردم و پوست لبمو میجویدم
از شانس بد من ترافیک شدیدی بود
به محض اینکه ماشین ایستاد سریع درو باز کردم و دویدم بیرون
از یکی از پرسنل های گِیت پرسیدم:
_ببخشید خانم پروازی که ساعت ۱۱ به کانادا میرفت بلند شده؟
_نگاهی به ساعت کرد و گفت:
_بله ۱۰ دقیقه پیش بلند شد
به معنی واقعی ناامید شدم....چرا فک میکردم ممکنه هواپیما تاخیر داشته باشه و بتونم مامان رو ببینم؟
بغ کرده از سالن خارج شدم
جونگ کوک رو دیدم که جلوی در پارکینگ به کاپوت ماشین تکيه داده بود و سیگار می کشید
فکر میکردم رفته باشه
با شنیدن صدای پام سرشو برگردوند
_میشه...میشه منو... برسونید خونه؟؟
جوابی نشنیدم
تنها عکس العملش این بود که سیگار رو زیر پاش له کرد و سوار شد
_نمیدونم باز چه غلطی کردین ولی سر از ماجرا درمیارم...فقط اینو بدون فردا از خواب پاشدی از چیزی از دعوای امشبتون نمیدونی...از پله ها افتادی سرت شکسته....پول مولی هم اگه میخوای بابت خفه شدنت فردا میای باشگاه....شیرفهم شد؟
با ترس سرشو تند تند تکون داد:
_چشم چشم
روشو کرد سمتم:
_مگه نمی خوای بری؟
برای اینکه دوباره عصبی نشه سریع کیفمو برداشتم و از در زدم بیرون
چند لحظه بعد خودش هم اومد...بلاتکلیف به علف های توس باغچه خیره شده بودم که گفت:
_سوار شو
لحن جدیش باعث شد مثل بچه های حرف گوش کن سوار بشم
نگاهی به ساعت کردم...اوه نه
ساعت ۱۰ و ربع بود
گفتم:
_میشه منو برسونید به ایستگاه اتوبوس؟
_۵ دیقه دیگه میرسیم دم خونت
اعتراض کردم
_خونه نمیرم...باید برم فرودگاه
دیدم دور زد و مسیرشو عوض کرد
_کجا میرید
_مگه نگفتی میخوای بری فرودگاه؟..پس حرف نزن و صبر کن تا برسیم
چیزی نگفتم...به نظر می رسید هر کلمه ای که بگم عصبانیش میکنم...پس طبق گفته خودش سکوت کردم
مدام به ساعت نگاه میکردم و پوست لبمو میجویدم
از شانس بد من ترافیک شدیدی بود
به محض اینکه ماشین ایستاد سریع درو باز کردم و دویدم بیرون
از یکی از پرسنل های گِیت پرسیدم:
_ببخشید خانم پروازی که ساعت ۱۱ به کانادا میرفت بلند شده؟
_نگاهی به ساعت کرد و گفت:
_بله ۱۰ دقیقه پیش بلند شد
به معنی واقعی ناامید شدم....چرا فک میکردم ممکنه هواپیما تاخیر داشته باشه و بتونم مامان رو ببینم؟
بغ کرده از سالن خارج شدم
جونگ کوک رو دیدم که جلوی در پارکینگ به کاپوت ماشین تکيه داده بود و سیگار می کشید
فکر میکردم رفته باشه
با شنیدن صدای پام سرشو برگردوند
_میشه...میشه منو... برسونید خونه؟؟
جوابی نشنیدم
تنها عکس العملش این بود که سیگار رو زیر پاش له کرد و سوار شد
۲۱.۸k
۱۷ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.