تک پارتی از جین
#تک_پارتی
اون واقعا پدر خوانده ی ا/ت نبود ..بلکه مجبور بود وانمود کنه که پدر خوانده ی ا/ت هست
مهمونی بزرگی به مناسبت اومدن پدر و مادر جین از آمریکا بر پا شده بود .هیچکس نمی دونست ا/ت همسر جین هست جز پدر و مادر جین خوب کی بود که باور می کرد اینکه مرد ۳۰ ساله ایی شوهر یک دختر ۱۷ ساله باشه همه ی نگاه ها روی ا/ت بود و این جین رو هر لحظه عصبی تر از قبل می کرد و فقط می خواست که این مهمونی نکبت بار تموم شه ..نگاهی به دور اطراف انداخت دید که پسری بهشون داره نزدیک میشه به وضوح چهرش مشخص شده بود...پسر دوستش کسی که ازش متنفر بود ولی نمی تونست این تنفر رو به روی اون پسر عوضی بیاره لبخندی شرورانه زد و تنظیمی کرد
×مادام....افتخار یک دنس با من میدین
ا/ت لبخندی زد و خواست دستش رو تو دست پسر مقابلش برداره که با نگاه های عصبی جین مواجه شد ...ترسیده بود ولی خوب به هر حال کاری از دست جین بر نمی اومد
_اجازه میدین پدر؟
جین لبخند فیکی زد و ادامه داد
+البته دخترم حق انتخاب با شماست
میدونست منظورش چیه ...یعنی اینکه الان می تونن هر کاری که می خواد بکنه ولی باید پای عواقبش بایسته
نمی دونست دقیقا چیکار کنه ....به هر حال جین همسرش بود و از یه طرف دلش نمی خواست دل اون پسر رو بشکنه
دستش رو توی دست های پسر رو به روش گذاشت و لبخند استرسی زد بلند شد و با پسر کنارش به میان جمعیت رفتن و رقصیدن
لیوان شراب رو به روش رو برداشت و یک راست سر کشید
+اوکی ا/ت....حسابی خوش بگذرون منم بعداً باهات تسویه حساب می کنم ...باورم نمیشه که اون پسره عوضی رقیبمه
بازی جدیدی در راه بود رقابت برای بدست آوردن ا/ت
ا/ت ویو
مهمونی تمام شد داشتیم برمیگشتم خونه که جین خیلی عصبانی بود میدونستم که دلیل عصبانیتش چیه ولی جرعت حرف زدن باهاش رو نداشتم وقتی رسیدیم خونه بهم گفت برم تو اتاق من که از استرس نمیتونستم از سر جام تکون بخورم جین متوجه شد منو بغل کرد و به سمت اتاق رفت منم که تلاش میکردم از تو بغلش بیام بیرون نمیتونستم زورش زیار بود منو انداخت رو تخت و ( میسپارم به مغز منحرف خودتون😐💯😗 )
(پرش زمانی یک ماه بعد)
یک ماه از اون اتاق میگذره نزدیک 1 هفته ای میشه که همش حالت تهوع و سر گیجه دارم
صدای در اومد فهمیدم جین اومده رفتم پیشش گونه اش رو بوسیدم و بهش گفتم بره لباس عوض کنه تا غذا بکشم
غذا رو کشیدم جین اومد داشتیم میخوردیم که دوباره حالم بد شد دویدم رفتم سمت دستشویی هر چیزی که خورده بودم رو اوردم بالا جین که دید حالم بده بهم گفت باید بریم دکتر من گفتم نیازی نیست ولی گفت نه باید بریم منم حرفشو تایید کردم رفتیم دکتر دکتر ازم ازمایش گرفت گفت یک ساعت دیگه جوابش میاد ما هم منتظر بودیم که دکتر صدامون زد و گفت جواب اومده ماهم رفتیم تو اتاق جین گفت دکتر چه اتفاقی افتادی دکتر به من گفت چند وقته حالم اینجوریه من گفتم یک هفته ای میشه دکتر گفت تبریک میگم شما بارداری خیلی خوشحال شدم جین هم همینطور رفتیم خونه جین بغلم کرد گفت عاشقتم منم گفتم من بیشتر جین به پدر مادرش خبر داد و به مناسبت پدر شدن جین مهمونی بزرگی گرفتیم و من به اعنوان همسر جین به همه معرفی شدم
پایان 💜
میدونم اخرش خیلی بد تموم شد دیگه ببخشید
اون واقعا پدر خوانده ی ا/ت نبود ..بلکه مجبور بود وانمود کنه که پدر خوانده ی ا/ت هست
مهمونی بزرگی به مناسبت اومدن پدر و مادر جین از آمریکا بر پا شده بود .هیچکس نمی دونست ا/ت همسر جین هست جز پدر و مادر جین خوب کی بود که باور می کرد اینکه مرد ۳۰ ساله ایی شوهر یک دختر ۱۷ ساله باشه همه ی نگاه ها روی ا/ت بود و این جین رو هر لحظه عصبی تر از قبل می کرد و فقط می خواست که این مهمونی نکبت بار تموم شه ..نگاهی به دور اطراف انداخت دید که پسری بهشون داره نزدیک میشه به وضوح چهرش مشخص شده بود...پسر دوستش کسی که ازش متنفر بود ولی نمی تونست این تنفر رو به روی اون پسر عوضی بیاره لبخندی شرورانه زد و تنظیمی کرد
×مادام....افتخار یک دنس با من میدین
ا/ت لبخندی زد و خواست دستش رو تو دست پسر مقابلش برداره که با نگاه های عصبی جین مواجه شد ...ترسیده بود ولی خوب به هر حال کاری از دست جین بر نمی اومد
_اجازه میدین پدر؟
جین لبخند فیکی زد و ادامه داد
+البته دخترم حق انتخاب با شماست
میدونست منظورش چیه ...یعنی اینکه الان می تونن هر کاری که می خواد بکنه ولی باید پای عواقبش بایسته
نمی دونست دقیقا چیکار کنه ....به هر حال جین همسرش بود و از یه طرف دلش نمی خواست دل اون پسر رو بشکنه
دستش رو توی دست های پسر رو به روش گذاشت و لبخند استرسی زد بلند شد و با پسر کنارش به میان جمعیت رفتن و رقصیدن
لیوان شراب رو به روش رو برداشت و یک راست سر کشید
+اوکی ا/ت....حسابی خوش بگذرون منم بعداً باهات تسویه حساب می کنم ...باورم نمیشه که اون پسره عوضی رقیبمه
بازی جدیدی در راه بود رقابت برای بدست آوردن ا/ت
ا/ت ویو
مهمونی تمام شد داشتیم برمیگشتم خونه که جین خیلی عصبانی بود میدونستم که دلیل عصبانیتش چیه ولی جرعت حرف زدن باهاش رو نداشتم وقتی رسیدیم خونه بهم گفت برم تو اتاق من که از استرس نمیتونستم از سر جام تکون بخورم جین متوجه شد منو بغل کرد و به سمت اتاق رفت منم که تلاش میکردم از تو بغلش بیام بیرون نمیتونستم زورش زیار بود منو انداخت رو تخت و ( میسپارم به مغز منحرف خودتون😐💯😗 )
(پرش زمانی یک ماه بعد)
یک ماه از اون اتاق میگذره نزدیک 1 هفته ای میشه که همش حالت تهوع و سر گیجه دارم
صدای در اومد فهمیدم جین اومده رفتم پیشش گونه اش رو بوسیدم و بهش گفتم بره لباس عوض کنه تا غذا بکشم
غذا رو کشیدم جین اومد داشتیم میخوردیم که دوباره حالم بد شد دویدم رفتم سمت دستشویی هر چیزی که خورده بودم رو اوردم بالا جین که دید حالم بده بهم گفت باید بریم دکتر من گفتم نیازی نیست ولی گفت نه باید بریم منم حرفشو تایید کردم رفتیم دکتر دکتر ازم ازمایش گرفت گفت یک ساعت دیگه جوابش میاد ما هم منتظر بودیم که دکتر صدامون زد و گفت جواب اومده ماهم رفتیم تو اتاق جین گفت دکتر چه اتفاقی افتادی دکتر به من گفت چند وقته حالم اینجوریه من گفتم یک هفته ای میشه دکتر گفت تبریک میگم شما بارداری خیلی خوشحال شدم جین هم همینطور رفتیم خونه جین بغلم کرد گفت عاشقتم منم گفتم من بیشتر جین به پدر مادرش خبر داد و به مناسبت پدر شدن جین مهمونی بزرگی گرفتیم و من به اعنوان همسر جین به همه معرفی شدم
پایان 💜
میدونم اخرش خیلی بد تموم شد دیگه ببخشید
۳۷.۲k
۰۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.