تقدیر سیاه و سفید p36
اخمام رو باز کردم و گفتم: تو چرا نمیخوری ؟؟
لبخند دلنشینی دوباره مهمون لباش شد
گفت: من بدون همسرم یه لقمه هم از گلوم پایین نمیره ، مگه میشه من بخورم و تو گرسنه بمونی
خنده ی کوتاهی کردم که زیر لب زمزمه کرد: وقتی میخندی انگار دنیا رو بهم دادن
بعد روی تخت نشست منم به تقلید از اون نشستم
دستشو گرفت جلو و گفت: موافقی بریم یه چیزی بخوریم؟
دستمو آروم گذاشتم تو دستش و گفتم اره
روی دستمو بوسید و رفتیم صبونه بخوریم
....
کاش دوباره بر میگشتم به همون روزا چقدر دلم برای اون تهیونگ با عشق و محبت تنگ شده
چشماش هنوز همون چشما بودن
نگاهم رفت سمت لب هاش یاد خنده های از ته دلش که افتادم لبخند کوچکی روی لبام جا گرفت
به تک تک اعضای صورتش نگاه میکردم همون بود ولی رفتارش باهام از زمین تا آسمون فرق میکرد
با صدای در نگاهمو ازش گرفتم و بلند شدم
خدمتکار: میتونم بیام تو
تهیونگ: اره
اومد داخل و گفت : ارباب صبحانه آمادس.. برای خانم رو همینجا بیارم یا تشریف میارن پایین ؟
تهیونگ بلند شد و گفت: همینجا بیار
بعد آروم چیزی به خدمتکار گفت که نشنیدم
و جفتشون رفتن
حدود ده دقیقه بعد خدمتکار داخل شد توی سینی صبحونه پماد و باند هم بود
زخمام رو پانسمان کرد ،ازش تشکر کردم بعد از لبخندی از اتاق رفت
بعد صبحونه رفتم تو فکر ...تا کی باید همه چیز به این وضع پیش بره تا کی میخواد حرفامو باور نکنه
باید یجوری بهش ثابت کنم که همه اون عکسا دروغ بودن
اما بعدش چی ؟؟
ناهار رو که اوردن به خدمتکار گفتم: نمیخورم ببرش
خدمتکار: ولی ارباب ناراحت میشن
با حالت سردی گفتم: برام مهم نیس ببرش
خدمتکار رفت میدونم با این کارم و فکری که تو سرم دارم اتفاقای خوبی قرار نیس بیوفته ولی تنها چاره بود .
شب تهیونگ وقتی از سرکار اومد همراه خدمتکار که شام رو آورده بود اومدن تو
با اخم گفت: چرا ناهارتو خوردی؟
بدون اینکه نگاهی بهش بکنم جواب دادم: دلم نخواست بخورم
با صدای بلند گفت: دلت غلط کرد نخواست ..
سینی و از خدمتکار گرفت و گذاشت رو تخت با چشم غره ای گفت: اومدم این سینی باید خالی باشه
با پرویی زل زدم تو چشاش و گفتم: هر چقد خواستی برو و بیا ولي این سینی خالی نمیشه
تهیونگ: به درک که نمیخوری، فک کردی منتتو میکشم
به خدمتکار اشاره کرد که سینی رو برداشت و رفت تهیونگم پشت سرش از اتاق خارج شد .
لبخند دلنشینی دوباره مهمون لباش شد
گفت: من بدون همسرم یه لقمه هم از گلوم پایین نمیره ، مگه میشه من بخورم و تو گرسنه بمونی
خنده ی کوتاهی کردم که زیر لب زمزمه کرد: وقتی میخندی انگار دنیا رو بهم دادن
بعد روی تخت نشست منم به تقلید از اون نشستم
دستشو گرفت جلو و گفت: موافقی بریم یه چیزی بخوریم؟
دستمو آروم گذاشتم تو دستش و گفتم اره
روی دستمو بوسید و رفتیم صبونه بخوریم
....
کاش دوباره بر میگشتم به همون روزا چقدر دلم برای اون تهیونگ با عشق و محبت تنگ شده
چشماش هنوز همون چشما بودن
نگاهم رفت سمت لب هاش یاد خنده های از ته دلش که افتادم لبخند کوچکی روی لبام جا گرفت
به تک تک اعضای صورتش نگاه میکردم همون بود ولی رفتارش باهام از زمین تا آسمون فرق میکرد
با صدای در نگاهمو ازش گرفتم و بلند شدم
خدمتکار: میتونم بیام تو
تهیونگ: اره
اومد داخل و گفت : ارباب صبحانه آمادس.. برای خانم رو همینجا بیارم یا تشریف میارن پایین ؟
تهیونگ بلند شد و گفت: همینجا بیار
بعد آروم چیزی به خدمتکار گفت که نشنیدم
و جفتشون رفتن
حدود ده دقیقه بعد خدمتکار داخل شد توی سینی صبحونه پماد و باند هم بود
زخمام رو پانسمان کرد ،ازش تشکر کردم بعد از لبخندی از اتاق رفت
بعد صبحونه رفتم تو فکر ...تا کی باید همه چیز به این وضع پیش بره تا کی میخواد حرفامو باور نکنه
باید یجوری بهش ثابت کنم که همه اون عکسا دروغ بودن
اما بعدش چی ؟؟
ناهار رو که اوردن به خدمتکار گفتم: نمیخورم ببرش
خدمتکار: ولی ارباب ناراحت میشن
با حالت سردی گفتم: برام مهم نیس ببرش
خدمتکار رفت میدونم با این کارم و فکری که تو سرم دارم اتفاقای خوبی قرار نیس بیوفته ولی تنها چاره بود .
شب تهیونگ وقتی از سرکار اومد همراه خدمتکار که شام رو آورده بود اومدن تو
با اخم گفت: چرا ناهارتو خوردی؟
بدون اینکه نگاهی بهش بکنم جواب دادم: دلم نخواست بخورم
با صدای بلند گفت: دلت غلط کرد نخواست ..
سینی و از خدمتکار گرفت و گذاشت رو تخت با چشم غره ای گفت: اومدم این سینی باید خالی باشه
با پرویی زل زدم تو چشاش و گفتم: هر چقد خواستی برو و بیا ولي این سینی خالی نمیشه
تهیونگ: به درک که نمیخوری، فک کردی منتتو میکشم
به خدمتکار اشاره کرد که سینی رو برداشت و رفت تهیونگم پشت سرش از اتاق خارج شد .
۱۹.۶k
۲۰ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.