رمان عشق ابدی پارت ۲
#سمانه
نزدیک نیم ساعت با شادی نشتیم و حرف زدیم بعدش ی نفر برای شادی اومد که باید دندونشو میکشید. بخاطر همین رفت طبقه پایین تا کارشو انجام بده.
ی ربع میشد که شادی رفته و منم بیکار نشسته بودم.
یادم افتاد که اصلا من امروز اینستا نرفتم .... گوشیمو باز کردم و رفتم روی صفحه ای که فن حسین و فواد بود. دیدم حسین دو تا از پستامو لایک کرده .. خیلی خوشحال شدم و انرژی گرفتم 😍
همینجوری داشتم توی اینستا دور دور میکردم که یهو صدای در اومد.
دیدم ساناز ( یکی از پرستار های بیمارستان ) اومد تو اتاق.
گفتم : چیزی شده ساناز ؟!
_ سمانه ی چیزی بهت میگم ولی فقط آرامشتو حفظ کن باشه ؟!!
+ چی شده ساناز نگرانم میکنی چرا !
_ حسین ........ حسین و فواد ....... با احسان اینجان حسین برای معدش مشکلی پیش اومده دارن میان اینجا پیش تو ..... 😨😨😨😨😨
+ چیزی زدی ساناز ؟؟؟؟؟؟ چی داری میگی واسه خودت !!!!!
_ به خدا دروغ نمیگم
ساناز داشت حرف می زد که دوباره صدای در اومد.
با صدای لرزون گفتم : بفرمایید !
دیدم رییس بیمارستانه 😨
_ سلام خانوم پاکدامن ، راستش خانوم ساناز حکمتی درست میگن جناب آقای شریفی برای معده اشون مشکلی پیش اومده برای فردا قراره بیان بیمارستان منم چون کار عمل شما رو از نزدیک دیدم و میدونم شما میتونید این کار رو بکنید شما رو به آقای شریفی معرفی کردم .......... اگر مشکلی دارید میتونم به کس دیگه ای این کارو بسپارم !!!!!؟؟؟؟
وقتی حرف های رییس بیمارستان رو میشنیدم حالم هر لحظه عوض میشد .... زبونم گرفته بود نمیتونستم حرف بزنم شوکه شده بود اخه یعنی چی !!!!! حسین یعنی واقعا داره میاد اینجا ؟؟؟؟؟؟ خشکم زده بود 😨😨😨😨😨😨😨😨😨😐
_ خانوم پاکدامن صدای من رو میشنوید ؟
+ بله ......... بله من میتونم این کارو بکنم ....... میتونم
🍁{ منتظر نظراتتون هستم ......... پارت جدید رو بزودی میزارم }🍁
#تکست_خاص #love #عاشقانه #عشق #دخترونه #تکست_ناب #عکس_نوشته #تنهایی #عکس_پروفایل #پروفایل
نزدیک نیم ساعت با شادی نشتیم و حرف زدیم بعدش ی نفر برای شادی اومد که باید دندونشو میکشید. بخاطر همین رفت طبقه پایین تا کارشو انجام بده.
ی ربع میشد که شادی رفته و منم بیکار نشسته بودم.
یادم افتاد که اصلا من امروز اینستا نرفتم .... گوشیمو باز کردم و رفتم روی صفحه ای که فن حسین و فواد بود. دیدم حسین دو تا از پستامو لایک کرده .. خیلی خوشحال شدم و انرژی گرفتم 😍
همینجوری داشتم توی اینستا دور دور میکردم که یهو صدای در اومد.
دیدم ساناز ( یکی از پرستار های بیمارستان ) اومد تو اتاق.
گفتم : چیزی شده ساناز ؟!
_ سمانه ی چیزی بهت میگم ولی فقط آرامشتو حفظ کن باشه ؟!!
+ چی شده ساناز نگرانم میکنی چرا !
_ حسین ........ حسین و فواد ....... با احسان اینجان حسین برای معدش مشکلی پیش اومده دارن میان اینجا پیش تو ..... 😨😨😨😨😨
+ چیزی زدی ساناز ؟؟؟؟؟؟ چی داری میگی واسه خودت !!!!!
_ به خدا دروغ نمیگم
ساناز داشت حرف می زد که دوباره صدای در اومد.
با صدای لرزون گفتم : بفرمایید !
دیدم رییس بیمارستانه 😨
_ سلام خانوم پاکدامن ، راستش خانوم ساناز حکمتی درست میگن جناب آقای شریفی برای معده اشون مشکلی پیش اومده برای فردا قراره بیان بیمارستان منم چون کار عمل شما رو از نزدیک دیدم و میدونم شما میتونید این کار رو بکنید شما رو به آقای شریفی معرفی کردم .......... اگر مشکلی دارید میتونم به کس دیگه ای این کارو بسپارم !!!!!؟؟؟؟
وقتی حرف های رییس بیمارستان رو میشنیدم حالم هر لحظه عوض میشد .... زبونم گرفته بود نمیتونستم حرف بزنم شوکه شده بود اخه یعنی چی !!!!! حسین یعنی واقعا داره میاد اینجا ؟؟؟؟؟؟ خشکم زده بود 😨😨😨😨😨😨😨😨😨😐
_ خانوم پاکدامن صدای من رو میشنوید ؟
+ بله ......... بله من میتونم این کارو بکنم ....... میتونم
🍁{ منتظر نظراتتون هستم ......... پارت جدید رو بزودی میزارم }🍁
#تکست_خاص #love #عاشقانه #عشق #دخترونه #تکست_ناب #عکس_نوشته #تنهایی #عکس_پروفایل #پروفایل
۱۲.۰k
۱۸ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.