رمان ارباب من پارت: ۹۰
به تقویمی که روی دیوار گذاشته شده بود نگاه کردم و آه پر از حسرتی کشیدم.
دقیقا سه ماه از اومدنم به اینجا گذشته بود و دو روز دیگه عید نوروز بود.
هرسال عید با کل فامیل میرفتیم ویلای شمالمون و کلی خوش میگذروندیم.
دلم برای دخترخاله و دختر دایی هام و دیوونه بازی هایی که با هم درمیاوردیم تنگ شده بود.
حتی دلم برای خونه درختیمون تو ویلا هم تنگ شده بود!
اگه اون حماقت رو نکرده بودم الان در حال بستن چمدونم بودم نه اینکه اینجا با حسرت ایستاده باشم و با بغض توی گلوم کلنجار برم.
تو این مدت خیلی تلاش کردم که بتونم یجوری به دوربین دسترسی پیدا کنم اما نتونستم و حتی یه بار هم بهراد بهم شک کرد ولی خداروشکر نفهمید.
از فکر اومدم بیرون و دستمال رو به دیوارِ کنار تقویم کشیدم و همزمان باهاش پوزخندی هم زدم.
تو خونه ی خودمون هیچوقت دست به هیچی نمیزدم و مامان به خاطر این خیلی حرص میخورد اما الان اینجا از یه خدمتکار هم بیشتر کار میکردم!
_ دخترجون تو که هنوز این دیوار رو تمیز نکردی!
با حرص از کار کردن دست کشیدم و گفتم:
_ مگه من نوکرم؟
_ نه
_ پس چرا باید کار کنم؟
_ چون من ازت کمک خواستم
پوفی کشیدم و گفتم:
_ خیلی خب
اکرم خانم تو این مدت گاهی وقتا یواشکی بهم کمک میکرد و هوام رو داشت پس نمیتونستم بهش نه بگم و باید کمکش میکردم.
_ این دیوار رو که تمیز کردی برو استراحت کن
_ خسته نیستم
_ بقیه اش رو بعد ناهار انجام میدیم
_ باشه
تند تند بقیه ی دیوار رو هم پاک کردم و به سمت آشپزخونه رفتم و دستمال رو داخل سطل زباله انداختم.
در قابلمه رو باز کردم و با دیدن قیمه های خوشرنگ، گفتم:
_ چه خوب که قیمه پختی اکرم خانم
_ میدونستم دوست داری
لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم.
با اینکه نمیخواستم اما کم کم داشتم به آدمای اینجا البته به جز بهرادِ روانی، عادت میکردم و بقیه هم داشتن به من عادت میکردن!
غیر از اون بهرادِ عوضی همه باهام خوب شده بودن و رفتار خوبی داشتن و این یکم از دردام کم میکرد...
دقیقا سه ماه از اومدنم به اینجا گذشته بود و دو روز دیگه عید نوروز بود.
هرسال عید با کل فامیل میرفتیم ویلای شمالمون و کلی خوش میگذروندیم.
دلم برای دخترخاله و دختر دایی هام و دیوونه بازی هایی که با هم درمیاوردیم تنگ شده بود.
حتی دلم برای خونه درختیمون تو ویلا هم تنگ شده بود!
اگه اون حماقت رو نکرده بودم الان در حال بستن چمدونم بودم نه اینکه اینجا با حسرت ایستاده باشم و با بغض توی گلوم کلنجار برم.
تو این مدت خیلی تلاش کردم که بتونم یجوری به دوربین دسترسی پیدا کنم اما نتونستم و حتی یه بار هم بهراد بهم شک کرد ولی خداروشکر نفهمید.
از فکر اومدم بیرون و دستمال رو به دیوارِ کنار تقویم کشیدم و همزمان باهاش پوزخندی هم زدم.
تو خونه ی خودمون هیچوقت دست به هیچی نمیزدم و مامان به خاطر این خیلی حرص میخورد اما الان اینجا از یه خدمتکار هم بیشتر کار میکردم!
_ دخترجون تو که هنوز این دیوار رو تمیز نکردی!
با حرص از کار کردن دست کشیدم و گفتم:
_ مگه من نوکرم؟
_ نه
_ پس چرا باید کار کنم؟
_ چون من ازت کمک خواستم
پوفی کشیدم و گفتم:
_ خیلی خب
اکرم خانم تو این مدت گاهی وقتا یواشکی بهم کمک میکرد و هوام رو داشت پس نمیتونستم بهش نه بگم و باید کمکش میکردم.
_ این دیوار رو که تمیز کردی برو استراحت کن
_ خسته نیستم
_ بقیه اش رو بعد ناهار انجام میدیم
_ باشه
تند تند بقیه ی دیوار رو هم پاک کردم و به سمت آشپزخونه رفتم و دستمال رو داخل سطل زباله انداختم.
در قابلمه رو باز کردم و با دیدن قیمه های خوشرنگ، گفتم:
_ چه خوب که قیمه پختی اکرم خانم
_ میدونستم دوست داری
لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم.
با اینکه نمیخواستم اما کم کم داشتم به آدمای اینجا البته به جز بهرادِ روانی، عادت میکردم و بقیه هم داشتن به من عادت میکردن!
غیر از اون بهرادِ عوضی همه باهام خوب شده بودن و رفتار خوبی داشتن و این یکم از دردام کم میکرد...
۱۲.۲k
۱۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.