گس لایتر/پارت ۲۹۴
اسلاید بعد: جونگ هون
به عمارت ایم اومد...
با همون اعتماد بنفس و ابهت سابق جلوشون ایستاد...
چین ظریفی که میون ابروهاش بود و نگاه جدیش تداعی گر این بود که جئون جونگکوک عوض نشده!... و همونیه که تک نفره همه چیز آدمای روبه روشو ازشون گرفت...
حالا هم تحت فشار نبود... با میل خودش میخواست شرکت رو برگردونه و پای میز مذاکره اومده بود...
به همه با جدیت تمام نگاه میکرد ولی نگاه زیرچشمیش به بایول رنگ دیگه داشت...
پر از عشق و محبتی بود که با همه ی توانش از دید بقیه مخفیش کرده بود...
نابی وقتی سکوت همه رو دید پیشقدم شد و جونگکوک رو به سمت پذیرایی دعوت کرد...
نابی: بهتره بریم بشینیم و صحبت کنیم...
همه سمت پذیرایی رفتن و نشستن...
رانگ: خب... جناب جئون!
با کنایه جناب خطابش کرد...
رانگ: بهمون بگو قصدت از پیشنهادی که به یون ها دادی چیه؟....
از لحن خشک و کنایه آمیز نابی و رانگ خوشش نیومده بود... جدا از این، هنوز مشتی که رانگ به توی صورتش زده بود رو خوب بخاطر داشت... بدش نمیومد کمی عصبیشون کنه...
نگاهشو از رانگ گرفت و بایول رو نگاه کرد...
توی همین فاصله ای که سمت بایول چرخید نگاهش تغییر کرد... جدی... اما پر از احساس لب زد:
-میشه اول جونگ هونو بیاری ببینم؟...
وقتی با سکوت همه مواجه شد و کسی مخالفت نکرد از سر جا بلند شد و طبقه ی بالا رفت تا بچه رو بیاره...
در نبودش یون ها کلافه شد...
یون ها: جئون جونگکوک!... انقد لفتش نده... حرفتو بزن!...
ابرویی بالا انداخت و گوشه ی لبش کشیده شد...
-صبر داشته باش!
یون ها: میخوای ما رو اذیت کنی نه؟ باز چه نقشه ای داری؟
-نه... سر و ته همه ی کارام بخاطر بایوله... جز اون هیچی نمیخوام!... اگر یکم با من کنار بیاین شرکتتونو پس میدم...
با جونگ هون از پله ها پایین میومد...
لپش موقع دیدن جونگکوک گل انداخت و لباش به خنده باز شد...
جونگ هون: آ...باااا... هوراااا...
با دیدنش چنان ته دلش بی تاب شد که نتونست صبر کنه تا پیشش برسن.... جلو رفت و بچه رو از بغلش گرفت...
بایول سمت مبل رفت تا بشینه... بغل کردن جونگ هون و بچه ای که باردار بود باعث شد زود خسته بشه....
مشغول بوسیدن پسرش بود...
روی مبل نشست و جونگ هون رو توی بغل خودش گرفت...
نابی: خب... فک کنم بهتر باشه بریم سر اصل مطلب!
-اصل مطلب رو به یون ها گفتم... میخوام سهام شما و یون ها رو برگردونم... بشرطی که شکایتتونو پس بگیرین
بایول: پس سهام من چی میشه؟ چرا نمیخوای اونو پس بدی ؟...
نگاهی که جونگکوک یه دفعه بهش انداخت باعث شد دلش بلرزه...
از طولانی شدن اون نگاه خیره توجه همه جلب شد...
بایول خجالت کشید و سرشو پایین انداخت...
به عمارت ایم اومد...
با همون اعتماد بنفس و ابهت سابق جلوشون ایستاد...
چین ظریفی که میون ابروهاش بود و نگاه جدیش تداعی گر این بود که جئون جونگکوک عوض نشده!... و همونیه که تک نفره همه چیز آدمای روبه روشو ازشون گرفت...
حالا هم تحت فشار نبود... با میل خودش میخواست شرکت رو برگردونه و پای میز مذاکره اومده بود...
به همه با جدیت تمام نگاه میکرد ولی نگاه زیرچشمیش به بایول رنگ دیگه داشت...
پر از عشق و محبتی بود که با همه ی توانش از دید بقیه مخفیش کرده بود...
نابی وقتی سکوت همه رو دید پیشقدم شد و جونگکوک رو به سمت پذیرایی دعوت کرد...
نابی: بهتره بریم بشینیم و صحبت کنیم...
همه سمت پذیرایی رفتن و نشستن...
رانگ: خب... جناب جئون!
با کنایه جناب خطابش کرد...
رانگ: بهمون بگو قصدت از پیشنهادی که به یون ها دادی چیه؟....
از لحن خشک و کنایه آمیز نابی و رانگ خوشش نیومده بود... جدا از این، هنوز مشتی که رانگ به توی صورتش زده بود رو خوب بخاطر داشت... بدش نمیومد کمی عصبیشون کنه...
نگاهشو از رانگ گرفت و بایول رو نگاه کرد...
توی همین فاصله ای که سمت بایول چرخید نگاهش تغییر کرد... جدی... اما پر از احساس لب زد:
-میشه اول جونگ هونو بیاری ببینم؟...
وقتی با سکوت همه مواجه شد و کسی مخالفت نکرد از سر جا بلند شد و طبقه ی بالا رفت تا بچه رو بیاره...
در نبودش یون ها کلافه شد...
یون ها: جئون جونگکوک!... انقد لفتش نده... حرفتو بزن!...
ابرویی بالا انداخت و گوشه ی لبش کشیده شد...
-صبر داشته باش!
یون ها: میخوای ما رو اذیت کنی نه؟ باز چه نقشه ای داری؟
-نه... سر و ته همه ی کارام بخاطر بایوله... جز اون هیچی نمیخوام!... اگر یکم با من کنار بیاین شرکتتونو پس میدم...
با جونگ هون از پله ها پایین میومد...
لپش موقع دیدن جونگکوک گل انداخت و لباش به خنده باز شد...
جونگ هون: آ...باااا... هوراااا...
با دیدنش چنان ته دلش بی تاب شد که نتونست صبر کنه تا پیشش برسن.... جلو رفت و بچه رو از بغلش گرفت...
بایول سمت مبل رفت تا بشینه... بغل کردن جونگ هون و بچه ای که باردار بود باعث شد زود خسته بشه....
مشغول بوسیدن پسرش بود...
روی مبل نشست و جونگ هون رو توی بغل خودش گرفت...
نابی: خب... فک کنم بهتر باشه بریم سر اصل مطلب!
-اصل مطلب رو به یون ها گفتم... میخوام سهام شما و یون ها رو برگردونم... بشرطی که شکایتتونو پس بگیرین
بایول: پس سهام من چی میشه؟ چرا نمیخوای اونو پس بدی ؟...
نگاهی که جونگکوک یه دفعه بهش انداخت باعث شد دلش بلرزه...
از طولانی شدن اون نگاه خیره توجه همه جلب شد...
بایول خجالت کشید و سرشو پایین انداخت...
۱۸.۵k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.