عشق بنفش
پارت 10
با بهت زل زدم بهش که ادامه داد
+ به صورت صوری ازدواج میکنیم هم ا.ت از دست کارهای پدرش راحت میشه و هم من از دست شایعات الکی درمورد خودم و جنی..این به نفع هردومونه
بعد یک سال هم جدا میشیم از هم به همین راحتی
جین_یااااع تهیونگ عقلتو از دست دادی؟
نامجون_منطقی نیست اصلا یعنی چی؟
جیمین_ به نظر من اصلا درست نیست من با پدر حرفمیزنم
*به نظر من بهترین تصمیمیه که میشه گرفت
اشکامو پاک کردم و همه رو با نگاه های سرزنشگرشون تنها گذاشتم.
واقعا به نظرم عمیق که بهش فکر کردم راحت ترین راهه
هم صوریه و هیچ توقعی ازم نداره و هم بعد یه سال جدا میشیم و همه چیز تموم میشه و هم کیس خوبی برای گرفتن چشم پدره.
در اتاقم زده شد و جیمین و جین و مری و مایا و وستا داخل شدن و دخترا ولو شدن بغلم
جین_ نونا پیشنهاد تهیونگ دیوونگی بود تو خودت رو اذیت نکن من و جیمین همه چیزرو حل میکنیم
جیمین_ اره پدر رو بسپارش به ما
*مرسی داداشای گلم بابت پشتوانه بودنتون
ولی من خیلی خوب میشناسم پدر رو
وقتی تصمیمش گرفته شه دیگه خداهم نمیتونه نظرش رو عوض کنه پس شمام الکی خودتون رو بد نکنین پیشش
بعد کلی صحبت کردن بالاخره تونستم قانعشون کنم
*وستا به تهیونگ میگی که بیاد؟
-اره عشقم چشم
رفت و ۵ مین بعد در اتاق زده شد و سر تهیونگ از لای در اومد تو
+کاری داشتی صدام کردی ؟
*اوم اره میتونی بیای بشینی؟
اومد و پایین تخت نشست
*ببین اگه تصمیمت یهویی بوده و الان پشیمونی میتونی نظرت رو عوضکنی هیچ مانعی نداره
+نچ رو حرفم هستم
*پس رو بازیگریت هم کارکن چون پدر من ادم تیزبینیه
چشمکی زد و
+ رو من حساب کن
*پس هروقت مساعد بودی بریم و به پدر بگیم .
اونروز با پدر صحبت کردیم و گفتیم که عاشق همیم پس با ازدواجمون مخالفت نکنه که درکمال تعجب هیچ مخالفتی نداشت
حس دختر ترشیده ای رو داشتم که ننه باباش فقط میخوان ردش کنن.
عروسی برای اخر هفته ی دیگه بود و من و تهیونگ برای این ازدواج شرط هایی گذاشتیم
بهش توضیح دادم که از یه چیز توی دنیا متنفرم اونم فقط و فقط خیانته
و درسته که ازدواجمون صوریه ولی تا وقتی که طلاق نگرفتیم باید کاملا نسبت به هم تعهد داشته باشیم..
ازم خواست نامزدیم با کای رو بهم بزنم هرچه زودتر
و در اخر شرط گذاشتیم که تا وقتی که رضایت دو طرف نباشه کسی حق نزدیک شدن به اون یکی رو نداره…
زنگ زدم به کای و دعوتش کردم به قهوه
تو کافه نشسته بودم که کای رسید
لبخندی زد و بعد سلام و احوال پرسی نشست رو به روم
~ چه عجب…این نامزد ما یه حالی ازمون پرسید
لبخندی زدم و گفتم
*میخوام باهات درمورد موضوعی صحبت کنم و امیدوارم منطقی کنار بیایم باهم
~چیزی شده ا.ت؟داری نگرانم میکنی
* چیزی نشده فقط اون مسئله رو با پدرم حل کردم خودش به پدرت زنگ میزنه و نامزدی رو کنسل میکنه
یکه خورد
~و .. ولی ا.ت … چرا؟چطوری؟
همه چیز رو بهش توضیح دادم و ازش عذر خواهی و تشکر کردم بابت تموم این مدت و همو بغل کردیم و خداحافظی کردیم..
تو مدت یه هفته منو تهیونگ به همه کارهای خرید رسیدیم
لباس ، حلقه و و و…
همگی در تلاطم بودیم
چون ازدواجمون فیک بود همهباهم استرس میکشیدیم
اکیپ دوستامون هم چون تقریبا هرروز در رفت و آمد بودیم متوجه شدن این ازدواج فیکه
به پدر اخطار داده بودم که مراسم بزرگ نمیخوام و خوشبختانه قبول کرده بود
دست تو دست پدر وارد مجلس شدم و تا پیش تهیونگ راهنماییم کرد
چشمم مادر تهیونگ رو دید که از خوشحالیش اشک شوق میریخت
دلم براش موچاله شد
منو یاد مامان خودم مینداخت
ببخشید که دارم با زندگی پسرت همچین کاری میکنم
بعد تکرار جملات و پذیرفتن هم تازه انگار ته دلم خالی شد
درسته فیکه..ولی شوخی شوخی ازدواج کردیم و این فرد رو به روم شوهرمه الان!
انگار تازه بهوش اومده باشم و تلنگر خوردم
شرایط پارت بعد:
لایک 5
کامنت 5
فالو 4
با بهت زل زدم بهش که ادامه داد
+ به صورت صوری ازدواج میکنیم هم ا.ت از دست کارهای پدرش راحت میشه و هم من از دست شایعات الکی درمورد خودم و جنی..این به نفع هردومونه
بعد یک سال هم جدا میشیم از هم به همین راحتی
جین_یااااع تهیونگ عقلتو از دست دادی؟
نامجون_منطقی نیست اصلا یعنی چی؟
جیمین_ به نظر من اصلا درست نیست من با پدر حرفمیزنم
*به نظر من بهترین تصمیمیه که میشه گرفت
اشکامو پاک کردم و همه رو با نگاه های سرزنشگرشون تنها گذاشتم.
واقعا به نظرم عمیق که بهش فکر کردم راحت ترین راهه
هم صوریه و هیچ توقعی ازم نداره و هم بعد یه سال جدا میشیم و همه چیز تموم میشه و هم کیس خوبی برای گرفتن چشم پدره.
در اتاقم زده شد و جیمین و جین و مری و مایا و وستا داخل شدن و دخترا ولو شدن بغلم
جین_ نونا پیشنهاد تهیونگ دیوونگی بود تو خودت رو اذیت نکن من و جیمین همه چیزرو حل میکنیم
جیمین_ اره پدر رو بسپارش به ما
*مرسی داداشای گلم بابت پشتوانه بودنتون
ولی من خیلی خوب میشناسم پدر رو
وقتی تصمیمش گرفته شه دیگه خداهم نمیتونه نظرش رو عوض کنه پس شمام الکی خودتون رو بد نکنین پیشش
بعد کلی صحبت کردن بالاخره تونستم قانعشون کنم
*وستا به تهیونگ میگی که بیاد؟
-اره عشقم چشم
رفت و ۵ مین بعد در اتاق زده شد و سر تهیونگ از لای در اومد تو
+کاری داشتی صدام کردی ؟
*اوم اره میتونی بیای بشینی؟
اومد و پایین تخت نشست
*ببین اگه تصمیمت یهویی بوده و الان پشیمونی میتونی نظرت رو عوضکنی هیچ مانعی نداره
+نچ رو حرفم هستم
*پس رو بازیگریت هم کارکن چون پدر من ادم تیزبینیه
چشمکی زد و
+ رو من حساب کن
*پس هروقت مساعد بودی بریم و به پدر بگیم .
اونروز با پدر صحبت کردیم و گفتیم که عاشق همیم پس با ازدواجمون مخالفت نکنه که درکمال تعجب هیچ مخالفتی نداشت
حس دختر ترشیده ای رو داشتم که ننه باباش فقط میخوان ردش کنن.
عروسی برای اخر هفته ی دیگه بود و من و تهیونگ برای این ازدواج شرط هایی گذاشتیم
بهش توضیح دادم که از یه چیز توی دنیا متنفرم اونم فقط و فقط خیانته
و درسته که ازدواجمون صوریه ولی تا وقتی که طلاق نگرفتیم باید کاملا نسبت به هم تعهد داشته باشیم..
ازم خواست نامزدیم با کای رو بهم بزنم هرچه زودتر
و در اخر شرط گذاشتیم که تا وقتی که رضایت دو طرف نباشه کسی حق نزدیک شدن به اون یکی رو نداره…
زنگ زدم به کای و دعوتش کردم به قهوه
تو کافه نشسته بودم که کای رسید
لبخندی زد و بعد سلام و احوال پرسی نشست رو به روم
~ چه عجب…این نامزد ما یه حالی ازمون پرسید
لبخندی زدم و گفتم
*میخوام باهات درمورد موضوعی صحبت کنم و امیدوارم منطقی کنار بیایم باهم
~چیزی شده ا.ت؟داری نگرانم میکنی
* چیزی نشده فقط اون مسئله رو با پدرم حل کردم خودش به پدرت زنگ میزنه و نامزدی رو کنسل میکنه
یکه خورد
~و .. ولی ا.ت … چرا؟چطوری؟
همه چیز رو بهش توضیح دادم و ازش عذر خواهی و تشکر کردم بابت تموم این مدت و همو بغل کردیم و خداحافظی کردیم..
تو مدت یه هفته منو تهیونگ به همه کارهای خرید رسیدیم
لباس ، حلقه و و و…
همگی در تلاطم بودیم
چون ازدواجمون فیک بود همهباهم استرس میکشیدیم
اکیپ دوستامون هم چون تقریبا هرروز در رفت و آمد بودیم متوجه شدن این ازدواج فیکه
به پدر اخطار داده بودم که مراسم بزرگ نمیخوام و خوشبختانه قبول کرده بود
دست تو دست پدر وارد مجلس شدم و تا پیش تهیونگ راهنماییم کرد
چشمم مادر تهیونگ رو دید که از خوشحالیش اشک شوق میریخت
دلم براش موچاله شد
منو یاد مامان خودم مینداخت
ببخشید که دارم با زندگی پسرت همچین کاری میکنم
بعد تکرار جملات و پذیرفتن هم تازه انگار ته دلم خالی شد
درسته فیکه..ولی شوخی شوخی ازدواج کردیم و این فرد رو به روم شوهرمه الان!
انگار تازه بهوش اومده باشم و تلنگر خوردم
شرایط پارت بعد:
لایک 5
کامنت 5
فالو 4
۱۹.۱k
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.