part: 42
"𝐦𝐲 𝐝𝐚𝐝𝐝𝐲"
▪ویو انالی▪
ته: میدونم حالت بده و نارحتی ...ولی با گریه کردن این دنیایه کثیف تمیز نمیشه ...
با حرفاشش...
با حرفاش انگارر ....حالم حوری شد که به گریه کردن نیاز دارم خیلی زیاددد
حق بلتدی کردم و اشکام دوباره پشت سر هم میریخت
چشمام بسته بود ولی متوجعه شدم که تهیونگددستشو دوره شونم گذاشت و به طرف خودش کشید
سرم و بخشی از بالا تنم رو سیnش فرود امد
برا مهم نبود الان این بقله کیه ....الان واقعا بهش نیاز داشتم دستش رو سرم تا کمرم به حرکت درامد
شاید باورش سخت باشه ولی من نیم ساعت تو اون حال گریه کردم و تهیونگم بدون هیچ حرفی منو داخل اغوشش گرفته بود
شاید لازم باشه، که هر وقت ناراحتی کسی بدون سوال جواب کردنت، فقط بغلت کنه ...
دیگه وقتی احساس سبکی کردم ازش جدا شدم
انا: ممنونم.....ولی دیگه دارع سرد میشه( خندع
ته: ارع ....بریم داخل.....
از جامون بلند شدیم و رفتیم داخل
خونه خلوت بود
راستی من شام نخوردم گشنمههه ...
رفتم داخل اشپز خونه....و دیدم اجوما ظرف غذام و پر کرده و روش و سلفون کشیده
ای من قربونت برمممم...
از خوش حالی پریدم هوا...
ته: چیشده؟
برگشتم طرفش
انا: اجوماا برام غذا نگه داشته..ای من قربونت برم احوما حونم..تو برگرد اینجا ببین چقدر ماچت کنم
ته: اوکی پس...من برم
انا: باش
رفتم پشت میز نشستم و سلفون و کنار زدم ؛و شروع کردم عین قطی زده هاا به خوردن
بعد از ۱۰ دقیقه تموم شد ،به صندلی تکیه دادم .....اخیشششش
ظرفو داخل سینک گذاشتم
و از اشپزخونه خارج شدم
هعی من قراره تا دو روز حصلم سر بره؟
کاشکی یه تفریح پیدا کنننننمم
صدایه لح شدن برگا امد
به در پشتی که اون طرفش کلا شیشه بودو در کشویههه شیشه ایی داشت نگاه کردم
شاید باده
ولی دوباره اون صدا طولانی تر امد از رو مبل بلند شدم و اعطراف و نگاه کردم
وسط خونه تنها بودم و اون صدا انگار داشت نزدیک تر میشد
انا: جیغغغغ
دوییدم طبقه بالا و مستقیم رفتم سمت اتاق تهیونگ که همین خواستم در بزنم در باز شدو با کله خوردم به تهیونگ
ته: چیشده؟؟؟
انا: ی...یکی..دا...داخلهه...ح..حیاطه
ته: جیی؟؟؟
از رو میزش اسلحه ایی برداشت
انا: میخوای بکشیش!؟؟؟
ته: شاید
به سمت طبقه پایین رفت
منم اروم دنبالش رله افتادم که شیشه کشوویی و باز کردو رفت بیرون
که با دیدن شخص جلومون پشمامون پاچید اون.....
▪ویو انالی▪
ته: میدونم حالت بده و نارحتی ...ولی با گریه کردن این دنیایه کثیف تمیز نمیشه ...
با حرفاشش...
با حرفاش انگارر ....حالم حوری شد که به گریه کردن نیاز دارم خیلی زیاددد
حق بلتدی کردم و اشکام دوباره پشت سر هم میریخت
چشمام بسته بود ولی متوجعه شدم که تهیونگددستشو دوره شونم گذاشت و به طرف خودش کشید
سرم و بخشی از بالا تنم رو سیnش فرود امد
برا مهم نبود الان این بقله کیه ....الان واقعا بهش نیاز داشتم دستش رو سرم تا کمرم به حرکت درامد
شاید باورش سخت باشه ولی من نیم ساعت تو اون حال گریه کردم و تهیونگم بدون هیچ حرفی منو داخل اغوشش گرفته بود
شاید لازم باشه، که هر وقت ناراحتی کسی بدون سوال جواب کردنت، فقط بغلت کنه ...
دیگه وقتی احساس سبکی کردم ازش جدا شدم
انا: ممنونم.....ولی دیگه دارع سرد میشه( خندع
ته: ارع ....بریم داخل.....
از جامون بلند شدیم و رفتیم داخل
خونه خلوت بود
راستی من شام نخوردم گشنمههه ...
رفتم داخل اشپز خونه....و دیدم اجوما ظرف غذام و پر کرده و روش و سلفون کشیده
ای من قربونت برمممم...
از خوش حالی پریدم هوا...
ته: چیشده؟
برگشتم طرفش
انا: اجوماا برام غذا نگه داشته..ای من قربونت برم احوما حونم..تو برگرد اینجا ببین چقدر ماچت کنم
ته: اوکی پس...من برم
انا: باش
رفتم پشت میز نشستم و سلفون و کنار زدم ؛و شروع کردم عین قطی زده هاا به خوردن
بعد از ۱۰ دقیقه تموم شد ،به صندلی تکیه دادم .....اخیشششش
ظرفو داخل سینک گذاشتم
و از اشپزخونه خارج شدم
هعی من قراره تا دو روز حصلم سر بره؟
کاشکی یه تفریح پیدا کنننننمم
صدایه لح شدن برگا امد
به در پشتی که اون طرفش کلا شیشه بودو در کشویههه شیشه ایی داشت نگاه کردم
شاید باده
ولی دوباره اون صدا طولانی تر امد از رو مبل بلند شدم و اعطراف و نگاه کردم
وسط خونه تنها بودم و اون صدا انگار داشت نزدیک تر میشد
انا: جیغغغغ
دوییدم طبقه بالا و مستقیم رفتم سمت اتاق تهیونگ که همین خواستم در بزنم در باز شدو با کله خوردم به تهیونگ
ته: چیشده؟؟؟
انا: ی...یکی..دا...داخلهه...ح..حیاطه
ته: جیی؟؟؟
از رو میزش اسلحه ایی برداشت
انا: میخوای بکشیش!؟؟؟
ته: شاید
به سمت طبقه پایین رفت
منم اروم دنبالش رله افتادم که شیشه کشوویی و باز کردو رفت بیرون
که با دیدن شخص جلومون پشمامون پاچید اون.....
۱۷.۹k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.