رمان فرشته کوچولوم پارت ۸
بلاخره بعد دو ساعت تمرین کردن پیرزن خرفت دست از سرم برداشت بعد اون باهاش خدافظی کردم و به سمت
اتاقم راه افتادم وارد شدم و اول از همه لباس هام رو در اوردم همین که خواستم لباس های زیرم رو هم در بیارم که صدای در اتاقم اومد هول برگشتم سمت در دیدم پدره
ات: جیغ*
کوک: ساکت ترسیدم نگران نباش هیچی ندیدم
زود درو بست منم سریع لباس هام رو پوشیدم گفتم میتونین بیاین داخل
کوک: زیاد وقتت رو نمی گیرم قراره بریم خونه برادرم زود اماده شو
در ضمن نیاز نیست معذب باشی من هیچی ندیدم
ات: چشم پدر
کوک: خوبه من رفتم
درو پشت سرش بست منم زود حمله ور شدم سمت حموم بلاخره بعد یک ساعت از حموم بیرون اومدم و سریع ی لباس شیک که بابا از ایتالیا خریده بود و خیلی دوسش داشتم رو پوشیدم ی ارایش تقریبا غلیظ انجام دادم و موهام رو هم حالت دار کردم
زود از اتاق در اومدم و بدو بدو به سمت پله ها رفتم چون اسانسور طول میکشید و منم دیرم شده بود مطمئنم الان کفری شده بخاطر اینکه دیر کردم
بلاخره بعد قرن ها رسیدم به طبقه اول داشتم نفس نفس میزدم که دیدم بابا نشسته داره خیلی ریلکس چای میخوره اماده هم شده بود
ات: پدر شما عصبانی نیستین؟
کوک: نه چرا باشم اتفاقا به موقع اومدی پاشو بریم
ات: ام بله چشم پشت سرش قدم بر میداشتم
خدمتکار در خروجی عمارت رو باز کرد و منو بابا از عمارت در اومدیم
کوک: با کدوم ماشین بریم
ات: با لامبورگینی
کوک: اوکی راننده زود امادش کن
راننده : چشم ارباب
راننده ماشین رو اورد جلومون پارک کرد و پیاده شد واسه منو بابا درو وارد کرد و خودش هم بهمون ادای احترام گذاشت و رفت تو بابا ماشین رو روشن کرد و با سرعت زیاد راه افتاد تو راه بینمون سکوت بود
ات: پدر میتونم ی سوال بپرسم
کوک: اره
ات: این مهمونی واسه چیه
کوک: خدایا اصلا حواسم نبود بهت بگم راستش برادرم داره دوباره پدر میشه یعنی زنش حاملس
ات: جدیییییی
کوک: اهم حالا تو چرا انقد تعجب کردی
ات: واقعا خوشحال شدم میشن زودتر بریم
کوک: حتما
بابا بعد حرفش سرعت ماشین رو بیشتر کرد
بعد نیم ساعت بلاخره رسیدیم به عمارت عمو
بابا دره ماشینو برام باز کرد و پیاده شدم
از بازوش گرفتم و وارد عمارت شدیم
هنوز بعضی از فامیل ها منو خوب نمی شناختن
بعد چند دقیقه وارد شدیم با همه احوال پرسی کردیم و منم به عمو یونگی و زنش یونا تبریک گفتم
منو بابا رفتیم نشستیم ی جا
یهو دیدم ی پیرمرد اومد سمتمون من اونو نمی شناختم
پدر بلند شد که منم به تقلید از اون بلند شدم
کوک: سلام عمو جان
پس عموش بود
عمو : سلام پسرم حالت چطوره
کوک: خوبم عمو جان بفرمایید بشینین
عمو: اووو بلاخره توعم زن گرفتی
ادامه با عکس گذاشته میشه الان 🦋🦋🌚🌚
اتاقم راه افتادم وارد شدم و اول از همه لباس هام رو در اوردم همین که خواستم لباس های زیرم رو هم در بیارم که صدای در اتاقم اومد هول برگشتم سمت در دیدم پدره
ات: جیغ*
کوک: ساکت ترسیدم نگران نباش هیچی ندیدم
زود درو بست منم سریع لباس هام رو پوشیدم گفتم میتونین بیاین داخل
کوک: زیاد وقتت رو نمی گیرم قراره بریم خونه برادرم زود اماده شو
در ضمن نیاز نیست معذب باشی من هیچی ندیدم
ات: چشم پدر
کوک: خوبه من رفتم
درو پشت سرش بست منم زود حمله ور شدم سمت حموم بلاخره بعد یک ساعت از حموم بیرون اومدم و سریع ی لباس شیک که بابا از ایتالیا خریده بود و خیلی دوسش داشتم رو پوشیدم ی ارایش تقریبا غلیظ انجام دادم و موهام رو هم حالت دار کردم
زود از اتاق در اومدم و بدو بدو به سمت پله ها رفتم چون اسانسور طول میکشید و منم دیرم شده بود مطمئنم الان کفری شده بخاطر اینکه دیر کردم
بلاخره بعد قرن ها رسیدم به طبقه اول داشتم نفس نفس میزدم که دیدم بابا نشسته داره خیلی ریلکس چای میخوره اماده هم شده بود
ات: پدر شما عصبانی نیستین؟
کوک: نه چرا باشم اتفاقا به موقع اومدی پاشو بریم
ات: ام بله چشم پشت سرش قدم بر میداشتم
خدمتکار در خروجی عمارت رو باز کرد و منو بابا از عمارت در اومدیم
کوک: با کدوم ماشین بریم
ات: با لامبورگینی
کوک: اوکی راننده زود امادش کن
راننده : چشم ارباب
راننده ماشین رو اورد جلومون پارک کرد و پیاده شد واسه منو بابا درو وارد کرد و خودش هم بهمون ادای احترام گذاشت و رفت تو بابا ماشین رو روشن کرد و با سرعت زیاد راه افتاد تو راه بینمون سکوت بود
ات: پدر میتونم ی سوال بپرسم
کوک: اره
ات: این مهمونی واسه چیه
کوک: خدایا اصلا حواسم نبود بهت بگم راستش برادرم داره دوباره پدر میشه یعنی زنش حاملس
ات: جدیییییی
کوک: اهم حالا تو چرا انقد تعجب کردی
ات: واقعا خوشحال شدم میشن زودتر بریم
کوک: حتما
بابا بعد حرفش سرعت ماشین رو بیشتر کرد
بعد نیم ساعت بلاخره رسیدیم به عمارت عمو
بابا دره ماشینو برام باز کرد و پیاده شدم
از بازوش گرفتم و وارد عمارت شدیم
هنوز بعضی از فامیل ها منو خوب نمی شناختن
بعد چند دقیقه وارد شدیم با همه احوال پرسی کردیم و منم به عمو یونگی و زنش یونا تبریک گفتم
منو بابا رفتیم نشستیم ی جا
یهو دیدم ی پیرمرد اومد سمتمون من اونو نمی شناختم
پدر بلند شد که منم به تقلید از اون بلند شدم
کوک: سلام عمو جان
پس عموش بود
عمو : سلام پسرم حالت چطوره
کوک: خوبم عمو جان بفرمایید بشینین
عمو: اووو بلاخره توعم زن گرفتی
ادامه با عکس گذاشته میشه الان 🦋🦋🌚🌚
۱۰.۰k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.