part:5 name:Fate
باصدای عمم صلواتی فرستادم جواب دادم
_عا..سلام عمه جان خوبین؟
با عشوه گفت
_سلام عزیزم شما خوبین مدرسه ای؟
_بله مدرسه ام
آخه به تو چه من کجاااااام.
نفسه عمیقی کشیدم که با گفتن حرفش عصابم ریخت بهم
_عزیزم من امروز با شوهرم و دختر و پسرم داریم میایم سمت شما 4 تا اتاق برامون آماده کنین .
انگار خدمتکارشیممممم چهار تا اتاق آماده کنین وااااای مث چی ازش بدم میاد
با عصبانیت گفتم
_اینارو بمن نگین عمه به خدمتکار مون بگین منم الان سرم شلوغ میبینمت ون.
از اینکه باهاش بد حرف زدم ترسی نداشتم چوم بابام میدونست چه عجوزه ایه و پشتم بود .
بعد از تموم شدن مدرسه رفتم خونه با اینکه خونه رو همیشه دوست داشتم ولی ایندفعه ازش متنفر شدم بخاطر مهمونای گهمون یعنی گلمون .
رفتم داخل که دیدم بله تشریف نحسشونو قبل من آوردن با لبخند فیکی رفتم داخل باهاشون سلام احوال پرسی کردم سریع چپیدم تو اتاق و لباسامو عوض کردم
رفتم تو حال و پیش کارن کایلین نشستم که عمم گفت
_دیوید (پدر کایرا)نظرت چیه مراسم عروسی رو تو تالار بزرگ لندن بگیریم؟
با کنجکاوی گفتم
_عروسی کی؟
به لیسا دخترش اشاره کردو گفت
_مراسم عروسی دختر قشنگم
_عا جدی پشمام
عمم اخمی کرد که گفتم
_عا یعنی چه خوب
بابام گفت
_فکر خوبیه ولی اول باید نامزد لیسا چند باری اینجا باشه و کنار همدیگه باشن تا رسوم آمریکایی برقرار باشه
عمم اوکی داد و قرار شد فردا نامزد لیسا خانومو ببینیم و چند روز تو این خونه باشه در کنار لیسا ..
________________________________________
از خواب بیدار شدم امروز روزه تعطیل بودو مدرسه نداشتم لحظه شماری میکردم ببینم کیه که با لیسا میخواد ازدواج کنه
لباسمو عوض کردمو رفتم پایین بعد خوردن صبحونه نشستیم تو حال مامانمو عمم شروع کردن به حرف زدن بابام و شوهر عمم اونطرف صحبت میکردن داداشمم رفته بود بیرون خواهرمم با لیسا حرف میزد مونده بودم منو پسر عمم جونگ کوک،من زیاد ازش خوشم نمیاد اونم به دلیل اینکه خیلی ه.....وله ودنبال اینکه بامن ازدواج کنه و من اینو نمیخام
تو فکر بودم که کوک دستشو گذاشت رو پ.ام و گفت
_چطوری عزیزم
با اخم گفتم
_بمن نگو عزیزم کوک
لبخندی زدو گفت
_چرا نگم؟من دوست دارم بگم
_ولی من دوست ندارم
داشتیم بحث میکردیم که زنگ خونه به صدا در اومد و عمم با خوشحالی گفت نامزد لیساس اومده لیسا با لبخند رفت سمته در و بازش کرد که با دیدن ....
_عا..سلام عمه جان خوبین؟
با عشوه گفت
_سلام عزیزم شما خوبین مدرسه ای؟
_بله مدرسه ام
آخه به تو چه من کجاااااام.
نفسه عمیقی کشیدم که با گفتن حرفش عصابم ریخت بهم
_عزیزم من امروز با شوهرم و دختر و پسرم داریم میایم سمت شما 4 تا اتاق برامون آماده کنین .
انگار خدمتکارشیممممم چهار تا اتاق آماده کنین وااااای مث چی ازش بدم میاد
با عصبانیت گفتم
_اینارو بمن نگین عمه به خدمتکار مون بگین منم الان سرم شلوغ میبینمت ون.
از اینکه باهاش بد حرف زدم ترسی نداشتم چوم بابام میدونست چه عجوزه ایه و پشتم بود .
بعد از تموم شدن مدرسه رفتم خونه با اینکه خونه رو همیشه دوست داشتم ولی ایندفعه ازش متنفر شدم بخاطر مهمونای گهمون یعنی گلمون .
رفتم داخل که دیدم بله تشریف نحسشونو قبل من آوردن با لبخند فیکی رفتم داخل باهاشون سلام احوال پرسی کردم سریع چپیدم تو اتاق و لباسامو عوض کردم
رفتم تو حال و پیش کارن کایلین نشستم که عمم گفت
_دیوید (پدر کایرا)نظرت چیه مراسم عروسی رو تو تالار بزرگ لندن بگیریم؟
با کنجکاوی گفتم
_عروسی کی؟
به لیسا دخترش اشاره کردو گفت
_مراسم عروسی دختر قشنگم
_عا جدی پشمام
عمم اخمی کرد که گفتم
_عا یعنی چه خوب
بابام گفت
_فکر خوبیه ولی اول باید نامزد لیسا چند باری اینجا باشه و کنار همدیگه باشن تا رسوم آمریکایی برقرار باشه
عمم اوکی داد و قرار شد فردا نامزد لیسا خانومو ببینیم و چند روز تو این خونه باشه در کنار لیسا ..
________________________________________
از خواب بیدار شدم امروز روزه تعطیل بودو مدرسه نداشتم لحظه شماری میکردم ببینم کیه که با لیسا میخواد ازدواج کنه
لباسمو عوض کردمو رفتم پایین بعد خوردن صبحونه نشستیم تو حال مامانمو عمم شروع کردن به حرف زدن بابام و شوهر عمم اونطرف صحبت میکردن داداشمم رفته بود بیرون خواهرمم با لیسا حرف میزد مونده بودم منو پسر عمم جونگ کوک،من زیاد ازش خوشم نمیاد اونم به دلیل اینکه خیلی ه.....وله ودنبال اینکه بامن ازدواج کنه و من اینو نمیخام
تو فکر بودم که کوک دستشو گذاشت رو پ.ام و گفت
_چطوری عزیزم
با اخم گفتم
_بمن نگو عزیزم کوک
لبخندی زدو گفت
_چرا نگم؟من دوست دارم بگم
_ولی من دوست ندارم
داشتیم بحث میکردیم که زنگ خونه به صدا در اومد و عمم با خوشحالی گفت نامزد لیساس اومده لیسا با لبخند رفت سمته در و بازش کرد که با دیدن ....
۵.۱k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.