به محض رسیدن به مهمونی، چارلی با خوشحالی به سمتش اومد.
به محض رسیدن به مهمونی، چارلی با خوشحالی به سمتش اومد.
-هیونجییین، پسره ی بی معرفت اصن میدونی چند ساله ازت خبر ندارم؟
هیونجین با لبخند جواب داد: آره تازه شد ۲ ماه
با وارد شدن آلبرت به مهمونی چشماش رو توی حدقه چرخوند به چارلی نگاه کرد.
-تو دعوتش کردی؟
-هیونجین ببین میدونم شما دشمنین، اما لطفا ازم انتظار نداشته باش به خاطر سوءتفاهم شما رابطه ام رو با تنها برادرم قطع کنم
سری تکون داد. چارلی رو درک میکرد. به هرحال خانوده از همه چیز مهم تر بود.
با نزدیک شدن آلبرت به چارلی نگاهش روی پسری که کنار آلبرت ایستاده بود قفل شد.
اینکه چرا انقدر جذبش شد رو درک نمیکرد. با بقیه فرق داشت انگار خیلی خاص بود. موهاش، چشماش، صورتش، همه چیش خاص بود.
فلیکس با لبخند عموش رو بغل کرد و بعد متوجه نگاه تیز آلبرت به پسر قد بلندی شد.
نگاهی به پسر انداخت. اگه میگفت محو جذابیتش نشده، دروغ گفته بود.
بعد از صحبت با عموش، به سمت یکی از اتاق های طبقه ی بالا رفت و روی تخت دراز کشید. فورا گوشیش رو بیرون آورد. یه چیزی براش اشنا بود و میدونست که هیچوقت اشتباه نمیکنه.
فایل اطلاعات هک شده ای که دیروز به آلبرت داد، رو باز کرد. خودش بود، عکس همون پسری که پایین دیده بود. پس اطلاعاتی که هک کرده بود مربوط به این پسر بود.
با صدای در فورا فایل رو بست و گوشیش رو خاموش کرد. هیونجین با نیشخند روی لبش وارد اتاق شد.
از حضور هیونجین توی اتاق کمی تعجب کرده بود اما نشون نداد و ظاهر خونسرد خودش رو حفظ کرد
هیونجین به سمتش اومد و رو به روش ایستاد و یقه اش رو توی دستش گرفت و صورتش رو نزدیک صورت خودش اورد
اونقدری چهره اش جدی و ترسناک بود که حتی فرصت نکرد کاری انجام بده یا موقعیت رو درک کنه.
-پس تو اون بچه ای هستی که اطلاعات من رو هک کرد؟
به خودش اومد و با لحنی خونسرد جواب داد: اره من بودم
-هیونجییین، پسره ی بی معرفت اصن میدونی چند ساله ازت خبر ندارم؟
هیونجین با لبخند جواب داد: آره تازه شد ۲ ماه
با وارد شدن آلبرت به مهمونی چشماش رو توی حدقه چرخوند به چارلی نگاه کرد.
-تو دعوتش کردی؟
-هیونجین ببین میدونم شما دشمنین، اما لطفا ازم انتظار نداشته باش به خاطر سوءتفاهم شما رابطه ام رو با تنها برادرم قطع کنم
سری تکون داد. چارلی رو درک میکرد. به هرحال خانوده از همه چیز مهم تر بود.
با نزدیک شدن آلبرت به چارلی نگاهش روی پسری که کنار آلبرت ایستاده بود قفل شد.
اینکه چرا انقدر جذبش شد رو درک نمیکرد. با بقیه فرق داشت انگار خیلی خاص بود. موهاش، چشماش، صورتش، همه چیش خاص بود.
فلیکس با لبخند عموش رو بغل کرد و بعد متوجه نگاه تیز آلبرت به پسر قد بلندی شد.
نگاهی به پسر انداخت. اگه میگفت محو جذابیتش نشده، دروغ گفته بود.
بعد از صحبت با عموش، به سمت یکی از اتاق های طبقه ی بالا رفت و روی تخت دراز کشید. فورا گوشیش رو بیرون آورد. یه چیزی براش اشنا بود و میدونست که هیچوقت اشتباه نمیکنه.
فایل اطلاعات هک شده ای که دیروز به آلبرت داد، رو باز کرد. خودش بود، عکس همون پسری که پایین دیده بود. پس اطلاعاتی که هک کرده بود مربوط به این پسر بود.
با صدای در فورا فایل رو بست و گوشیش رو خاموش کرد. هیونجین با نیشخند روی لبش وارد اتاق شد.
از حضور هیونجین توی اتاق کمی تعجب کرده بود اما نشون نداد و ظاهر خونسرد خودش رو حفظ کرد
هیونجین به سمتش اومد و رو به روش ایستاد و یقه اش رو توی دستش گرفت و صورتش رو نزدیک صورت خودش اورد
اونقدری چهره اش جدی و ترسناک بود که حتی فرصت نکرد کاری انجام بده یا موقعیت رو درک کنه.
-پس تو اون بچه ای هستی که اطلاعات من رو هک کرد؟
به خودش اومد و با لحنی خونسرد جواب داد: اره من بودم
۱.۱k
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.