ادامه تک پارتی از جونگکوک absolute blackness
به اسرار شما که گفتید تهش غمگین نباشه ادامه میدم😂💜
زیر لب دوست دارمی ب کوک گفتم و سیاهی مطلق....
فک میکردم دیگه همه چی تمومه ولی دوباره چشمامو باز کردم
چیز زیادی متوجه نمیشدم
نمیتونستم چشمامو زیاد باز نگه دارم ولی تنها چیزی که فهمیدم این بود که جونگکوک لباشو گذاشته بود رو لبام و گریه میکرد
شاید این یکی از دلایلی بود که باعث شد زنده بمونم
ناله ی بیجونی کردم که چشمای جونگکوک با تعجب زیاد باز شد
به وضوح متوجه میشدم چقد تو شُکه که من هنوز زندم
جونگکوک ویو :
برای آخرین بار لبامو گذاشتم رو لباش و داشتم به کارایی که این چند وقت باهاش کردم فک میکردم
رفتارایی که باهاش داشتم
وقتی همه اینا یادم میومد قلبم بیشتر میسوخت ، دلم میخاست منم با ا/ت بمیرم
ولی.......
یهو صدای نالشو شنیدم ، خدا خدا میکردم درست شنیده باشم
فک میکردم توهم زدم
چشمامو باز کردم ولی چیزی که شنیدم واقعی بود
ا/ت من زندست....
باورم نمیشد ، نمیدونستم اون لحظه چیکار کنم فقط نگاهش میکردم ، نفس کشیدن برام سخت شده بود
مردم زنگ زده بودن به اورژانس و آمبولانس رسیده بود
سریع ا/ت رو با برانکارد بردن تو آمبولانس و منم سریع سوار شدم
در آمبولانسو بستن و حالا من با ا/ت تنها بودم
نمیدونستم از کجا شروع کنم و چی بگم
ا/ت ویو :
میفهمیدم که از زنده موندنم خوشحاله
کم کم داشتم امیدوار میشدم
خوشحال بودم از اینکه واسم نگران شده بود
میدونستم که نمیدونه چی باید بگه واسه همین با وجود اینکه نمیتونستم زیاد تکان بخورم و چشمامو باز نگه دارم دستمو بردم سمت کرواتش و به سمت صورتم کشیدمش
نزدیک صورتم که شد لبمو رو لباش گذاشتم
بعد چند ثانیه ازش جدا شدم
+نگران نباش جونگکوکا ، من خوبم
_ا/ت عشقم منو میبخشی؟
+اوهوم
_خیلی دوست دارم ، هرگز ترکم نکن ، دیگه هیچوقت باهات اینجوری رفتار نمیکنم
با حرفاش خوشحال میشدم
بلاخره به بیمارستان رسیدیم و من چند روز بستری شدم
فلش بک به ۱ هفته ی بعد :
از زبان ا/ت
الان ۳ روز بود که از بیمارستان مرخص شده بودم ، خیلی حالم خوب شده بود و جونگکوک خیلیییی باهام مهربون شده بود و حواسش بهم بود
میفهمیدم که داره سعی میکنم جبران کنه
ادامه پارت بعد چون اینجا دیگه جا نمیشه
زیر لب دوست دارمی ب کوک گفتم و سیاهی مطلق....
فک میکردم دیگه همه چی تمومه ولی دوباره چشمامو باز کردم
چیز زیادی متوجه نمیشدم
نمیتونستم چشمامو زیاد باز نگه دارم ولی تنها چیزی که فهمیدم این بود که جونگکوک لباشو گذاشته بود رو لبام و گریه میکرد
شاید این یکی از دلایلی بود که باعث شد زنده بمونم
ناله ی بیجونی کردم که چشمای جونگکوک با تعجب زیاد باز شد
به وضوح متوجه میشدم چقد تو شُکه که من هنوز زندم
جونگکوک ویو :
برای آخرین بار لبامو گذاشتم رو لباش و داشتم به کارایی که این چند وقت باهاش کردم فک میکردم
رفتارایی که باهاش داشتم
وقتی همه اینا یادم میومد قلبم بیشتر میسوخت ، دلم میخاست منم با ا/ت بمیرم
ولی.......
یهو صدای نالشو شنیدم ، خدا خدا میکردم درست شنیده باشم
فک میکردم توهم زدم
چشمامو باز کردم ولی چیزی که شنیدم واقعی بود
ا/ت من زندست....
باورم نمیشد ، نمیدونستم اون لحظه چیکار کنم فقط نگاهش میکردم ، نفس کشیدن برام سخت شده بود
مردم زنگ زده بودن به اورژانس و آمبولانس رسیده بود
سریع ا/ت رو با برانکارد بردن تو آمبولانس و منم سریع سوار شدم
در آمبولانسو بستن و حالا من با ا/ت تنها بودم
نمیدونستم از کجا شروع کنم و چی بگم
ا/ت ویو :
میفهمیدم که از زنده موندنم خوشحاله
کم کم داشتم امیدوار میشدم
خوشحال بودم از اینکه واسم نگران شده بود
میدونستم که نمیدونه چی باید بگه واسه همین با وجود اینکه نمیتونستم زیاد تکان بخورم و چشمامو باز نگه دارم دستمو بردم سمت کرواتش و به سمت صورتم کشیدمش
نزدیک صورتم که شد لبمو رو لباش گذاشتم
بعد چند ثانیه ازش جدا شدم
+نگران نباش جونگکوکا ، من خوبم
_ا/ت عشقم منو میبخشی؟
+اوهوم
_خیلی دوست دارم ، هرگز ترکم نکن ، دیگه هیچوقت باهات اینجوری رفتار نمیکنم
با حرفاش خوشحال میشدم
بلاخره به بیمارستان رسیدیم و من چند روز بستری شدم
فلش بک به ۱ هفته ی بعد :
از زبان ا/ت
الان ۳ روز بود که از بیمارستان مرخص شده بودم ، خیلی حالم خوب شده بود و جونگکوک خیلیییی باهام مهربون شده بود و حواسش بهم بود
میفهمیدم که داره سعی میکنم جبران کنه
ادامه پارت بعد چون اینجا دیگه جا نمیشه
۶۵.۳k
۰۸ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.