فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ۳۴
از زبان ا/ت
گفتم : خب عروسی کی هست ؟
تهیونگ گفت : اگر اجازه بدین آخر هفته
مامانم گفت : ولی خیلی زوده ۳ روز دیگه آخره هفته هست چطوری آماده بشیم آخه
تهیونگ گفت : شما به چیزی فکر نکنید من خودم همه چیز رو آماده میکنم فقط یکم خرید میکنیم همین
جونگ کوک گفت : درسته...همه چیز رو به منو ا/ت هم حواسمون هست به همه چیز
موقع رفتن شد داشتن میرفتن ا/نی که اصلا دلش نمیخواست از تهیونگ جدا بشه گفتم : ا/نی بسه دیگه ولش کن ، یکی میخواست به خودم بگه از دسته جونگ کوک گرفته بودم ا/نی گفت : خودت چی...بزار جونگ کوک بره گفتم : آره.... آره خب..بره باید بره
جونگ کوک موند دمه در و گفت : فردا تو شرکت میبینمت یه چشمک زد برام وای دستام رو گذاشتم رو چشمام و گفتم : بسه برو من نمیبینمت
صدای مادرش اومد که بلند صدا کرد و گفت : جونگگگ کوک بیا دیگه
گفتم : مامانت صدا میکنه دیگه برو
بالاخره رفتن
( فردا )
از زبان ا/ت
بعده شرکت ا/نی تهیونگ رفتن خرید جونگ کوک گفت : ا/ت تو نمیخوای چیزی بخری.
گفتم : چی مثلا گفت : لباسی کفشی چه میدونم برای عروسی 💒 گفتم : نه حوصله ندارم
صورتم و برگردوند سمته خودش گفت : چرا
گفتم : خواهرم داره میره من تنها میمونم
گفت : شاید تو هم بعده خواهرت رفتی گفتم : ایش جونگ کوک... نمیخوام خرید کنم لباس دارم کفشم دارم همه چیزم تکمیله
گفت : خب باشه پس میری خونتون گفتم : اوهوم بی زحمت
رسوندم خونه
(شب)
از زبان ا/ت
نشسته بودم که زنگ در زده شد رفتم باز کردم یه مرد بود با یه دسته گل رز گفتم : اینا چی هستن گفت : برای شما فرستادن گفتم : کی فرستاده گفت : نمیدونم
ازش گرفتم و اومدم تو یه برگه کوچیک توی گل بود بازش کردم نوشته بود دوست دارم حدس زدم کیه آبجیم اومد پیشم و گفت : این چیه خندیدم و گفتم : جونگ کوک فرستاده گفت : چقدر جنتلمن گفتم : خیلی
گفتم : آبجی بریم بیرون یکمی قدم بزنیم
گفتم : خب عروسی کی هست ؟
تهیونگ گفت : اگر اجازه بدین آخر هفته
مامانم گفت : ولی خیلی زوده ۳ روز دیگه آخره هفته هست چطوری آماده بشیم آخه
تهیونگ گفت : شما به چیزی فکر نکنید من خودم همه چیز رو آماده میکنم فقط یکم خرید میکنیم همین
جونگ کوک گفت : درسته...همه چیز رو به منو ا/ت هم حواسمون هست به همه چیز
موقع رفتن شد داشتن میرفتن ا/نی که اصلا دلش نمیخواست از تهیونگ جدا بشه گفتم : ا/نی بسه دیگه ولش کن ، یکی میخواست به خودم بگه از دسته جونگ کوک گرفته بودم ا/نی گفت : خودت چی...بزار جونگ کوک بره گفتم : آره.... آره خب..بره باید بره
جونگ کوک موند دمه در و گفت : فردا تو شرکت میبینمت یه چشمک زد برام وای دستام رو گذاشتم رو چشمام و گفتم : بسه برو من نمیبینمت
صدای مادرش اومد که بلند صدا کرد و گفت : جونگگگ کوک بیا دیگه
گفتم : مامانت صدا میکنه دیگه برو
بالاخره رفتن
( فردا )
از زبان ا/ت
بعده شرکت ا/نی تهیونگ رفتن خرید جونگ کوک گفت : ا/ت تو نمیخوای چیزی بخری.
گفتم : چی مثلا گفت : لباسی کفشی چه میدونم برای عروسی 💒 گفتم : نه حوصله ندارم
صورتم و برگردوند سمته خودش گفت : چرا
گفتم : خواهرم داره میره من تنها میمونم
گفت : شاید تو هم بعده خواهرت رفتی گفتم : ایش جونگ کوک... نمیخوام خرید کنم لباس دارم کفشم دارم همه چیزم تکمیله
گفت : خب باشه پس میری خونتون گفتم : اوهوم بی زحمت
رسوندم خونه
(شب)
از زبان ا/ت
نشسته بودم که زنگ در زده شد رفتم باز کردم یه مرد بود با یه دسته گل رز گفتم : اینا چی هستن گفت : برای شما فرستادن گفتم : کی فرستاده گفت : نمیدونم
ازش گرفتم و اومدم تو یه برگه کوچیک توی گل بود بازش کردم نوشته بود دوست دارم حدس زدم کیه آبجیم اومد پیشم و گفت : این چیه خندیدم و گفتم : جونگ کوک فرستاده گفت : چقدر جنتلمن گفتم : خیلی
گفتم : آبجی بریم بیرون یکمی قدم بزنیم
۲۳۵.۶k
۰۷ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.