سناریو پارت ۴
از زبون سوکی:
ساعت ۵ عصر بود و من رو مبل نشسته بودم و داشتم کتاب میخوندم که صدای تلفن به گوشم رسید بلند شدم و گوشی جواب دادم
سوکی(بله؟)
باجی(سلام باجی هستم)
سوکی(شماره منو از کجا گیر آوردی؟؟)
باجی(مگه خودت شمارتو ندادی؟؟)
سوکی(آها یادم رفت)
باجی(میگم امشب بریم پارک؟؟)
سوکی(چرا؟؟؟؟)
باجی(بعدا بهت میگم)
سوکی(هممممم)
باجی(...)
سوکی(هممممممم)
باجی(بگو دیگه!!!)با داد
سوکی(باشه میام)
باجی(خیله خب آماده شو میام دنبالت)
سوکی(خدافظ)
پایان تماس*
تو ذهن سوکی:
یعنی چرا میخواد منو ببره بیرون؟؟
حتما قصد و نیتی داره ولی هرچی که هست
فکر نکنم کلکی تو کارش باشه
از زبون باجی:
خوبه
این بهترین فرصته که بهش اعتراف کنم
باید بهش بگم که چه حسی بهش دارم و
تو این مدت کم عاشقش شدم
درو باز کردم و از خونه زدم بیرون میخواستم
برم دنبال سوکی...
از زبون راوی:
سوکی آماده شد و از خونه بیرون زد
*اسلاید ۲ لباس سوکی*
سوکی تقریبا نزدیک خونه باجی بود با صدای موتور راهشو متوقف کرد به پشت سرشو نگاه
کرد و دید باجی داره با موتور به سمتش میاد
سوکی همونجا وایستاد تا باجی خودشو به اون
باجی سوکی رو دید که اونجا وایستاده
موتورو نگه داشت
باجی(زود باش سوار شو)
سوکی سوار شد
باجی(منو محکم بگیر)
سوکی(چرا؟؟)
باجی(چون ممکنه بیوفتی)
سوکی(منو دست کم نگیر)
باجی(باشه خودت خواستی)
از زبون سوکی:
باجی راه افتاد
موتورش خیلی سریع میرفت و خیلی چپ و راست میشد
بالاخره رسیدیم پارک
پیاده شدم
باجی(با من بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم)
جا خوردم واقعا نمیدونستم باید چی بگم
سوکی(خب...راستش...امم...اممم)
باجی(فقط دنبالم بیا)
پشت سرش راه افتادم
تا اینکه رسیدیم به یه کوچه تنگ و تاریک که هیچ آدمی اونجا نبود
باجی(من باید یه اعترافی بهت بکنم)
سوکی(بگو)
باجی(راستش...من...من عاشقت شدم)
سوکی(میشه بلند تر بگی؟؟نشنیدم)
باجی دستمو گرفت و منو کشید طرف خودش
منو چسبوند به دیوار...
از زبون راوی:
سوکی حسابی ترسیده
مدام تقلا میکرد تکون تکون میخورد تا بتونه خودشو از دست باجی خلاص کنه اما نمیشد
باجی سرشو به سوکی نزدیکتر و نزدیکتر میکرد
تا جایی که بین سر صورتشون فقط یه سانت فاصله داشت
سوکی(ب...باجی داری چیکار می...)
باجی شروع میکنه به بوسیدن سوکی
میره سمت گردن سوکی و گردنشو گاز میگیره
سوکی(آخخخ...هوی بس کن)
از هم جدا شدن
باجی(حالا حرفمو واضح شنیدی؟؟)*نیشخند*
سوکی هنوز تو شک بود
سوکی(تو...چ...چیکار...کردی؟؟)
باجی(احساسمو بهت نشون دادم)
سوکی(چی...؟)
باجی(درست شنیدی سوکی من تو این مدت کم عاشقت شدم واسه همین بود که ازت خواستم بیای بیرون...سوکی...)
سوکی(چیه؟)
باجی به سوکی درخواست رل زدن میده؟
سوکی(ها؟؟)
باجی(من منتظر جوابم)
سوکی رو به باجی لبخند میزنه...
ساعت ۵ عصر بود و من رو مبل نشسته بودم و داشتم کتاب میخوندم که صدای تلفن به گوشم رسید بلند شدم و گوشی جواب دادم
سوکی(بله؟)
باجی(سلام باجی هستم)
سوکی(شماره منو از کجا گیر آوردی؟؟)
باجی(مگه خودت شمارتو ندادی؟؟)
سوکی(آها یادم رفت)
باجی(میگم امشب بریم پارک؟؟)
سوکی(چرا؟؟؟؟)
باجی(بعدا بهت میگم)
سوکی(هممممم)
باجی(...)
سوکی(هممممممم)
باجی(بگو دیگه!!!)با داد
سوکی(باشه میام)
باجی(خیله خب آماده شو میام دنبالت)
سوکی(خدافظ)
پایان تماس*
تو ذهن سوکی:
یعنی چرا میخواد منو ببره بیرون؟؟
حتما قصد و نیتی داره ولی هرچی که هست
فکر نکنم کلکی تو کارش باشه
از زبون باجی:
خوبه
این بهترین فرصته که بهش اعتراف کنم
باید بهش بگم که چه حسی بهش دارم و
تو این مدت کم عاشقش شدم
درو باز کردم و از خونه زدم بیرون میخواستم
برم دنبال سوکی...
از زبون راوی:
سوکی آماده شد و از خونه بیرون زد
*اسلاید ۲ لباس سوکی*
سوکی تقریبا نزدیک خونه باجی بود با صدای موتور راهشو متوقف کرد به پشت سرشو نگاه
کرد و دید باجی داره با موتور به سمتش میاد
سوکی همونجا وایستاد تا باجی خودشو به اون
باجی سوکی رو دید که اونجا وایستاده
موتورو نگه داشت
باجی(زود باش سوار شو)
سوکی سوار شد
باجی(منو محکم بگیر)
سوکی(چرا؟؟)
باجی(چون ممکنه بیوفتی)
سوکی(منو دست کم نگیر)
باجی(باشه خودت خواستی)
از زبون سوکی:
باجی راه افتاد
موتورش خیلی سریع میرفت و خیلی چپ و راست میشد
بالاخره رسیدیم پارک
پیاده شدم
باجی(با من بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم)
جا خوردم واقعا نمیدونستم باید چی بگم
سوکی(خب...راستش...امم...اممم)
باجی(فقط دنبالم بیا)
پشت سرش راه افتادم
تا اینکه رسیدیم به یه کوچه تنگ و تاریک که هیچ آدمی اونجا نبود
باجی(من باید یه اعترافی بهت بکنم)
سوکی(بگو)
باجی(راستش...من...من عاشقت شدم)
سوکی(میشه بلند تر بگی؟؟نشنیدم)
باجی دستمو گرفت و منو کشید طرف خودش
منو چسبوند به دیوار...
از زبون راوی:
سوکی حسابی ترسیده
مدام تقلا میکرد تکون تکون میخورد تا بتونه خودشو از دست باجی خلاص کنه اما نمیشد
باجی سرشو به سوکی نزدیکتر و نزدیکتر میکرد
تا جایی که بین سر صورتشون فقط یه سانت فاصله داشت
سوکی(ب...باجی داری چیکار می...)
باجی شروع میکنه به بوسیدن سوکی
میره سمت گردن سوکی و گردنشو گاز میگیره
سوکی(آخخخ...هوی بس کن)
از هم جدا شدن
باجی(حالا حرفمو واضح شنیدی؟؟)*نیشخند*
سوکی هنوز تو شک بود
سوکی(تو...چ...چیکار...کردی؟؟)
باجی(احساسمو بهت نشون دادم)
سوکی(چی...؟)
باجی(درست شنیدی سوکی من تو این مدت کم عاشقت شدم واسه همین بود که ازت خواستم بیای بیرون...سوکی...)
سوکی(چیه؟)
باجی به سوکی درخواست رل زدن میده؟
سوکی(ها؟؟)
باجی(من منتظر جوابم)
سوکی رو به باجی لبخند میزنه...
۶.۸k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.