◞مُـربـی بَـدنـساز مَـن🤍💪◜
◞مُـربـی بَـدنـساز مَـن🤍💪◜
#PArt_7
┈┉┄┈┉┉┄•🤍🔥•┈┉┉┄┈┉┈
زنگ اخر که خورد درسا جلومو گرفت و گفت:
- عشقم وایستا بریم خونمون.
- حال ندارم پشیمون شدم.
مچ دستمو گرفت و گفت: با این حالت خونه نری بهتره.. بیا بریم.
تلخندی زدم و پشت سرش به راه افتادم.
خونشون با مدرسه دوتا کوچه فاصله داشت.
پس راهو به اصرار من پیاده رفتیم.
کلید انداخت و درو باز کرد.
- بیا تو مامانم رفته روضه هفتگی خونه همسایه..
از پله ها بالا رفتیم. در خونه رو باز کرد. تو خونشون همیشه حس خوبی داشتم. پر از گلهای اپارتمانی و قشنگ بود. مادرش خوش سلیقه ترین زن دنیا بود.
رو مبل نشستم و کیفمو کنارم گذاشتم.
گوشیمو دراوردم.
عکس خودمو شهرام زمینه گوشیم بود.
چشام پر اشک شد.
- چرا!؟ مگه نمیگفتی تپلا خوشمزه ترن؟!؟ مگه بهم نمیگفتی چش خوشگله؟؟
دستمو رو صورتم گذاشتم و بی صدا اشک میریختم که صدای مردی اومد.
- درسا اومدی!؟
سرمو بالا گرفتم و با دیدن برادر درسا مات نگاهش کردم و نا خوداگاه ایستادم.
- س سلام..
داداشش شبیه گنگسترا بود.
لبخندی زد و گفت: سلام.
یکم به چشام نگاه کرد سریع اشکامو پاک کردم و نشستم.
بسمت اشپزخونه رفت.
قفل گوشیمو زدم و به جلو خیره شدم.
داداششو اولین بار بود که تو این چندسال میدیدم . اکثرا خارج از کشور بود..
یکم که گذشت درسا با یه لیوان شربت اومد کنارم.
- ببخشید نمیدونستم داداشم خونست.. فکر کنم صبح رسیده.
- نه مهم نیست .. من حس میکنم مزاحمم.
- نه بابا.. دانیار ازاده. شربتتو بخور قربونت بشم.
شربتو برداشتم و کمی ازش مزه کردم.
درسا گفت:
- برم لباسمو عوض کنم بیام.
┈┉┄┈┉┉┄•🤍🔥•┈┉┉┄┈┉┈
#PArt_7
┈┉┄┈┉┉┄•🤍🔥•┈┉┉┄┈┉┈
زنگ اخر که خورد درسا جلومو گرفت و گفت:
- عشقم وایستا بریم خونمون.
- حال ندارم پشیمون شدم.
مچ دستمو گرفت و گفت: با این حالت خونه نری بهتره.. بیا بریم.
تلخندی زدم و پشت سرش به راه افتادم.
خونشون با مدرسه دوتا کوچه فاصله داشت.
پس راهو به اصرار من پیاده رفتیم.
کلید انداخت و درو باز کرد.
- بیا تو مامانم رفته روضه هفتگی خونه همسایه..
از پله ها بالا رفتیم. در خونه رو باز کرد. تو خونشون همیشه حس خوبی داشتم. پر از گلهای اپارتمانی و قشنگ بود. مادرش خوش سلیقه ترین زن دنیا بود.
رو مبل نشستم و کیفمو کنارم گذاشتم.
گوشیمو دراوردم.
عکس خودمو شهرام زمینه گوشیم بود.
چشام پر اشک شد.
- چرا!؟ مگه نمیگفتی تپلا خوشمزه ترن؟!؟ مگه بهم نمیگفتی چش خوشگله؟؟
دستمو رو صورتم گذاشتم و بی صدا اشک میریختم که صدای مردی اومد.
- درسا اومدی!؟
سرمو بالا گرفتم و با دیدن برادر درسا مات نگاهش کردم و نا خوداگاه ایستادم.
- س سلام..
داداشش شبیه گنگسترا بود.
لبخندی زد و گفت: سلام.
یکم به چشام نگاه کرد سریع اشکامو پاک کردم و نشستم.
بسمت اشپزخونه رفت.
قفل گوشیمو زدم و به جلو خیره شدم.
داداششو اولین بار بود که تو این چندسال میدیدم . اکثرا خارج از کشور بود..
یکم که گذشت درسا با یه لیوان شربت اومد کنارم.
- ببخشید نمیدونستم داداشم خونست.. فکر کنم صبح رسیده.
- نه مهم نیست .. من حس میکنم مزاحمم.
- نه بابا.. دانیار ازاده. شربتتو بخور قربونت بشم.
شربتو برداشتم و کمی ازش مزه کردم.
درسا گفت:
- برم لباسمو عوض کنم بیام.
┈┉┄┈┉┉┄•🤍🔥•┈┉┉┄┈┉┈
۹۵۹
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.