شینپی (پارت ۴۳)
ا/ت تمام مدت یه گوشه پذیرایی کز کرده بود و هیچی نمی گفت . به نظر میومد ناراحت باشه و این به سینا امیدی برای بازگشت می داد . وسایل رو که کامل توی ماشین چید رو کرد به ا/ت و گفت : من دیگه میرم .
و به سمت در حرکت کرد . حرف ا/ت اون رو متوقف کرد . ا/ت : وایسا .
ا/ت بلند شد و به سمت سینا اومد . بی هیج مقدمه ای اون رو در آغوش کشید .
ا/ت : دلم برات تنگ میشه... سینا که شوکه شده بود متقابلا ا/ت رو بغل کرد .
سینا : منم همینطور .
ا/ت بالاخره از سینا جدا شد و لبخند مصنوعی زد . سینا دید که توی چشمای ا/ت اشک حلقه زده .
سینا : گریه میکنی؟
ا/ت دستپاچه شد و دستاشو به چشاش کشید .
ا/ت : نه بابا ، خاک رفت تو چشمم . خب دیگه...خداحافظ .
سینا : خداحافظ .
سینا درو باز کرد و حداقل برای مدتی پاش رو از اون خونه بیرون گذاشت...***شب بود و ا/ت بدجور احساس تنهایی می کرد . با رفتن سینا و سارا اون خیلی تنها می شد .
"ویو ا/ت"
چاره ای ندارم باید با این وضعیت کنار بیام . گوشیمو باز کردم و توی مخاطبینم دنبال دوست های دیگه گشتم . چشمم افتاد به شماره ی یاسمن . یاسمن همیشه با همه خوب رفتار میکنه . لطیف و مهربونه...
شمارش رو گرفتم و بعد از چند تا بوق برداشت .
ا/ت : الو سلام یاسمن .
یاسمن : سلام دختر چطوری؟ خبری ازت نیست .
ا/ت : بد نیستم .
یاسمن : برای کار زنگ زدی؟ خیالت را...
ا/ت : نه نه...واسه یه چیز دیگه زنگ زدم .
یاسمن : گوش میدم .
ا/ت : ما...دوستیم دیگه؟
صدای خندش از پشت تلفن بلند شد .
یاسمن : معلومه که دوستیم!
ا/ت : پس...میتونی بیای خونم؟ همین الان؟
یاسمن : اگه بهم مرخصی بدی چرا که نه!
ا/ت : اوکیه بیا .
یاسمن : پس من نیم ساعت دیگه اونجام .
ا/ت : منتظرتم ، خداحافظ .*** صدای زنگ بلند شد . درو باز کردم و برای استقبال از یاسمن رفتم توی حیاط. یاسمن مثل همیشه زیبا و خندان به طرفم اومد .
#فیک_بی_تی_اس #فیک
شرایط : ۳۳ لایک
۱۸ کامنت
و به سمت در حرکت کرد . حرف ا/ت اون رو متوقف کرد . ا/ت : وایسا .
ا/ت بلند شد و به سمت سینا اومد . بی هیج مقدمه ای اون رو در آغوش کشید .
ا/ت : دلم برات تنگ میشه... سینا که شوکه شده بود متقابلا ا/ت رو بغل کرد .
سینا : منم همینطور .
ا/ت بالاخره از سینا جدا شد و لبخند مصنوعی زد . سینا دید که توی چشمای ا/ت اشک حلقه زده .
سینا : گریه میکنی؟
ا/ت دستپاچه شد و دستاشو به چشاش کشید .
ا/ت : نه بابا ، خاک رفت تو چشمم . خب دیگه...خداحافظ .
سینا : خداحافظ .
سینا درو باز کرد و حداقل برای مدتی پاش رو از اون خونه بیرون گذاشت...***شب بود و ا/ت بدجور احساس تنهایی می کرد . با رفتن سینا و سارا اون خیلی تنها می شد .
"ویو ا/ت"
چاره ای ندارم باید با این وضعیت کنار بیام . گوشیمو باز کردم و توی مخاطبینم دنبال دوست های دیگه گشتم . چشمم افتاد به شماره ی یاسمن . یاسمن همیشه با همه خوب رفتار میکنه . لطیف و مهربونه...
شمارش رو گرفتم و بعد از چند تا بوق برداشت .
ا/ت : الو سلام یاسمن .
یاسمن : سلام دختر چطوری؟ خبری ازت نیست .
ا/ت : بد نیستم .
یاسمن : برای کار زنگ زدی؟ خیالت را...
ا/ت : نه نه...واسه یه چیز دیگه زنگ زدم .
یاسمن : گوش میدم .
ا/ت : ما...دوستیم دیگه؟
صدای خندش از پشت تلفن بلند شد .
یاسمن : معلومه که دوستیم!
ا/ت : پس...میتونی بیای خونم؟ همین الان؟
یاسمن : اگه بهم مرخصی بدی چرا که نه!
ا/ت : اوکیه بیا .
یاسمن : پس من نیم ساعت دیگه اونجام .
ا/ت : منتظرتم ، خداحافظ .*** صدای زنگ بلند شد . درو باز کردم و برای استقبال از یاسمن رفتم توی حیاط. یاسمن مثل همیشه زیبا و خندان به طرفم اومد .
#فیک_بی_تی_اس #فیک
شرایط : ۳۳ لایک
۱۸ کامنت
۲۸.۲k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.