P46
رفت تا تو اتاقش بخوابه تو قیافش میتونستم سوال های زیادی راجب این سال ها ببینم اما از اونجایی که من چیزی یادم نمیاد که حتی بهش بگم پدرش کی بوده چیزی نداشتم بهش بگم دنبالش رفتم تو اتاق ، روی تخت دراز کشید منم رفتم و کنارش نشستم و گفتم : دایون
دایون : بله
ا/ت : چیزی میخوای بپرسی ؟
دایون : نه خب.....
برای چند ثانیه صبر کرد بنظر میرسید داشت حرفش رو توی ذهنش مرور میکرد .
دایون : مامان چیزی از بابا یادت هست ؟
ا/ت : نه
با این حرفم دوباره غم توی چهرش پیدا شد قیافه ای که نشون میداد دعا میکنه تا حافظه ی من برگرده تا بلکه چیزی راجب پردش بفهمه .
ا/ت : ولی فکر کنم اسمش رو یادم باشه
با ذوق گفت : واقعا ؟
ا/ت : اره اسمش ..... اها اسمش جونگ کوک بود
دایون : جونگ کوک ؟
ا/ت : آره
دایون : فکر میکنی خودشم باید مثل اسمش جذاب باشه
ا/ت : آره فکر میکنم باید باشه ، دایون الان بگیر بخواب دیگه خسته ای
با قیافه ی خوشحال گفت : چشم
بعدم پتو کشید رو خودش و خوابید منم از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت ظرف شویی تا ظرف هارو بشورم ، دایون واقعا دلش میخواست چیزه بیشتری بهش بگم حقم داره جای خالیه یه پدر کاملا براش حس میشه به خاطر دایونم که شده باید خاطراتم رو به یاد بیارم تا بتونم حداقل بهش بگم پدرش کی بوده ، شروع کردم به شستن ظرف ها چند دقیقه ای داشتم ظرف میشستم که همون احساسی که وقتی میخوام به گذشته فکر کنم حس میکنم رو حس کردم انگار چیزی داشت یادم میومد برای چند ثانیه چشمام رو بستم که تصویر سیاه و سفید توی مغزم به یه تصویر واضح تبدیل شد ، تصویری که نشون میداد من دارم ظرف میشورم و یکی برام لیوان میزاره ، اون همون پسره بود که چند دقیقه قبل توی کتابخونه دیدم ، سرم بدجور درد گرفت چشمام رو باز کردم و حواسم رو از فکرم پرت کردم و به ظرف ها دادم اما به هرحال باید بیشتر از این یادم بیاد
دایون : بله
ا/ت : چیزی میخوای بپرسی ؟
دایون : نه خب.....
برای چند ثانیه صبر کرد بنظر میرسید داشت حرفش رو توی ذهنش مرور میکرد .
دایون : مامان چیزی از بابا یادت هست ؟
ا/ت : نه
با این حرفم دوباره غم توی چهرش پیدا شد قیافه ای که نشون میداد دعا میکنه تا حافظه ی من برگرده تا بلکه چیزی راجب پردش بفهمه .
ا/ت : ولی فکر کنم اسمش رو یادم باشه
با ذوق گفت : واقعا ؟
ا/ت : اره اسمش ..... اها اسمش جونگ کوک بود
دایون : جونگ کوک ؟
ا/ت : آره
دایون : فکر میکنی خودشم باید مثل اسمش جذاب باشه
ا/ت : آره فکر میکنم باید باشه ، دایون الان بگیر بخواب دیگه خسته ای
با قیافه ی خوشحال گفت : چشم
بعدم پتو کشید رو خودش و خوابید منم از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت ظرف شویی تا ظرف هارو بشورم ، دایون واقعا دلش میخواست چیزه بیشتری بهش بگم حقم داره جای خالیه یه پدر کاملا براش حس میشه به خاطر دایونم که شده باید خاطراتم رو به یاد بیارم تا بتونم حداقل بهش بگم پدرش کی بوده ، شروع کردم به شستن ظرف ها چند دقیقه ای داشتم ظرف میشستم که همون احساسی که وقتی میخوام به گذشته فکر کنم حس میکنم رو حس کردم انگار چیزی داشت یادم میومد برای چند ثانیه چشمام رو بستم که تصویر سیاه و سفید توی مغزم به یه تصویر واضح تبدیل شد ، تصویری که نشون میداد من دارم ظرف میشورم و یکی برام لیوان میزاره ، اون همون پسره بود که چند دقیقه قبل توی کتابخونه دیدم ، سرم بدجور درد گرفت چشمام رو باز کردم و حواسم رو از فکرم پرت کردم و به ظرف ها دادم اما به هرحال باید بیشتر از این یادم بیاد
۲۱.۰k
۰۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.