پارت دوم
گفتم پارت دوم هم بزارم منتظر نمونید.
اگه پارت اول یکم حوصله سر بر بود ببخشید.
خب بریم سراغ ادامه فن فیکمون.👇🏻👇🏻
دازای و فئودور بی توجه به چویا به هم دیگه نگاه میکردن. فیودور که می دونست نمیتونه در مقابل دازای پیروز شده تصمیم گرفت که فعلا برگزیده و بعد بیاد سراغ چویا.
فئودور: باشه. برای خودت. ولی مواظبش باش چون اون به زودی مال من میشه.
دازای: بچرخ تا بچرخیم.
فئودور از اونجا رفت و دازای رو با چویا تنها گذاشت.
دازای: خیلی خوب. میتونی بری ولی نه باهات کار دارم.
چویا با شنیدن حرف دازای بیشتر ترسید.
چویا: دازای خواهش میکنم. بزار برم.
__از دید دازای:
رفتم نزدیک و چویا رو به سمت دیوار ها دادم و بهش نزدیک شدم. یکی از پاهام رو لا به لای پاهاش گذاشتم. سرم رو نزدیک گردنش گرفتم و محکم گاز گرفتم. وقتی گازش گرفتم شروع کرد به چنگ زدن لباسام. وقتی آه و ناله میکنه حس خیلی خوبی داره.
صدای نالش رو دوست دارم واسه یه کوچولو محکم تر گازش گرفتم. صدای ناله هاش بیشتر شد. میخواستم یکی،دوتا از دکمه های لباسشو باز کنم که یه صدایی اومد.
چویا رو ول کردم و به سمت صدا برگشتم. قبلش به چویا گفتم: اگه فرار کنی پشیمون میشی. یکم جلو رفتم و یه گربه رو دیدم. یک عصبانی بودم چون مزاحم شده بود و نذاشت یکم بیشتر از معشوقم لذت ببرم. وقتی برگشتم چویا نبود.
دازای:(در دل) یعنی چی. آخه معشوقه من کجاست. حتی بوشم حس نمیکنم. نمیتونه اینقدر دور شده باشه. الان غروبه.اگه الان برم دنبالش هم می میرم هم نمیتونم چویا رو پیدا کنم. لعنتی باید صبر کنم.
*گذر زمان* شب
از زبان نویسنده:
الان شب شدهو دازای با سرعت نور رفته تا دنبال چویا برگرده.دازای به سمت قلمرو ماه سرخ (یا قرمز. ممکنه بنویسم سرخ ممکن هم هست بنویسم قرمز، هردو تاشون یکی هستم.) حرکت میکنه.
به قلمرو که میرسه خوشحال میشه چون بوی معشوق رو حس میکنه. دازای خیلی آروم بوی معشوق رو دنبال میکنه که چویا رو میبینه اونم همراه ملکه ماه سرخ.
دازای:(در دل) چویا چجوری اومده اینجا؟ مهم نیست. مهم اینه که پیداش کردم.اون با مادر چیکار داره؟ صبر کن چرا داره به مادر احترام میذاره؟ باید سر در بیارم.
«اسم مادر دازای = آکیو»
آکیو: اوه، دازای
...
_________________________________________
لطفاً نظرتونو بگین در مورد فن فیکم.
اگه دوست دارین ادامش بدم توی کامنت ها بهم بگین.
ممنونم.❤️❤️
اگه پارت اول یکم حوصله سر بر بود ببخشید.
خب بریم سراغ ادامه فن فیکمون.👇🏻👇🏻
دازای و فئودور بی توجه به چویا به هم دیگه نگاه میکردن. فیودور که می دونست نمیتونه در مقابل دازای پیروز شده تصمیم گرفت که فعلا برگزیده و بعد بیاد سراغ چویا.
فئودور: باشه. برای خودت. ولی مواظبش باش چون اون به زودی مال من میشه.
دازای: بچرخ تا بچرخیم.
فئودور از اونجا رفت و دازای رو با چویا تنها گذاشت.
دازای: خیلی خوب. میتونی بری ولی نه باهات کار دارم.
چویا با شنیدن حرف دازای بیشتر ترسید.
چویا: دازای خواهش میکنم. بزار برم.
__از دید دازای:
رفتم نزدیک و چویا رو به سمت دیوار ها دادم و بهش نزدیک شدم. یکی از پاهام رو لا به لای پاهاش گذاشتم. سرم رو نزدیک گردنش گرفتم و محکم گاز گرفتم. وقتی گازش گرفتم شروع کرد به چنگ زدن لباسام. وقتی آه و ناله میکنه حس خیلی خوبی داره.
صدای نالش رو دوست دارم واسه یه کوچولو محکم تر گازش گرفتم. صدای ناله هاش بیشتر شد. میخواستم یکی،دوتا از دکمه های لباسشو باز کنم که یه صدایی اومد.
چویا رو ول کردم و به سمت صدا برگشتم. قبلش به چویا گفتم: اگه فرار کنی پشیمون میشی. یکم جلو رفتم و یه گربه رو دیدم. یک عصبانی بودم چون مزاحم شده بود و نذاشت یکم بیشتر از معشوقم لذت ببرم. وقتی برگشتم چویا نبود.
دازای:(در دل) یعنی چی. آخه معشوقه من کجاست. حتی بوشم حس نمیکنم. نمیتونه اینقدر دور شده باشه. الان غروبه.اگه الان برم دنبالش هم می میرم هم نمیتونم چویا رو پیدا کنم. لعنتی باید صبر کنم.
*گذر زمان* شب
از زبان نویسنده:
الان شب شدهو دازای با سرعت نور رفته تا دنبال چویا برگرده.دازای به سمت قلمرو ماه سرخ (یا قرمز. ممکنه بنویسم سرخ ممکن هم هست بنویسم قرمز، هردو تاشون یکی هستم.) حرکت میکنه.
به قلمرو که میرسه خوشحال میشه چون بوی معشوق رو حس میکنه. دازای خیلی آروم بوی معشوق رو دنبال میکنه که چویا رو میبینه اونم همراه ملکه ماه سرخ.
دازای:(در دل) چویا چجوری اومده اینجا؟ مهم نیست. مهم اینه که پیداش کردم.اون با مادر چیکار داره؟ صبر کن چرا داره به مادر احترام میذاره؟ باید سر در بیارم.
«اسم مادر دازای = آکیو»
آکیو: اوه، دازای
...
_________________________________________
لطفاً نظرتونو بگین در مورد فن فیکم.
اگه دوست دارین ادامش بدم توی کامنت ها بهم بگین.
ممنونم.❤️❤️
۵.۹k
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.