من یک روانشناس هستم!(4)
ا/ت:چیییییییی ؟؟؟بی....بی تی اسسسسسسسسسسسسسسس مای گاددددددددددددددددددددددددد زندننننننننننننن*
ا/ت:تعجب*
مدیر سان:خوب من دیگه ....خانم لی؟؟حالتون خوبه ؟
با حرف مدیر سان زود به خودم اومدم*
ا/ت: نه ممنون
مدیر سان:پس تنهاتون میزارم و اینکه.....طرف اعضا برگشت *
مدیر سان: لطفا به خوبی برخورد کنین بچه ها .لبخند *
مدیر سان:برگشت سمت ا/ت*با اجازه رفت*
ا/ت:یا خدا.....الان چیکا کنم؟؟ویییییی*
با خونسردی رفتم سمت یکی از صندلی ها نشستم روش همونطوری بهم ذوب زده بودن که هیچ چندتاشون مخصوصا اون جونگ کوک با پوزخند خیلی پررنگی داشت نگام میکرد
سکوت خیلی سنگی رو فضای اتاق حکمرانی میکرد ...تصمیم گرفتم از این وضعیت خلاص شم*
ا/ت:خوب حالتون چطوره؟
ا/ت:فاک یو ا/ت آخه اینم سوال بود که پرسیدی*
نامحون:بنظرت وقتی پشت میله های فولادی مثله یه حیون زندگی کنی اونم بزور ....میشه حالت خوب باشه؟
ا/ت:آم خوب.....بستگی داره به خودت که از چه جهتی بهش نگاه میکنی
نامجون:ولی باز من با هر جهتی که بهش نگاه کنم بازم یه زندانی بیش نیست
ا/ت:این چرا اینطوری میکنه آخه....البته....از طرفی حرفش درسته ولی.....مگه میشه بدون مشکل اینجا باشی؟؟*
ا/ت:خوب بنظرم شروع خوبی نبود ...ولی اگه بخوام راستشو بگم زیادی خوشایند نیست
نامجون:سرشو انداخت پایین*خوبه که میدونی ولی این چیزیو تغییر نمیده
ا/ت:پس چرا سعی نمیکنی ؟؟
مامجون:سرشو آورد بالا* چرا سعی کنم؟؟
ا/ت:واسه اینکه از شر این میله ها خلاص بشی
جونگ کوک:دکتر .... یذره خم شد سمت جلو* وقتی که کاری نکرده باشی ولی بزور بگن بکاری کردی این ناانصافی نیست؟؟
ماهم کاری نکردیم که بخوابم سعی کنیم درستش کنیم
ا/ت:وای خدا ....اینکار که من کاری کردم اومدن اینجا بعدش دارن ازم حساب پس میگیرن *
ا/ت:خوب درک میکنم حس خوبی نداره ولی...من واسه کمک اینجام پس بهتر نیست که هنکاری کنین تا از این زندان خلاص شین؟؟؟
جیمین:او...یه مادمازل جیگر میخواد بهمون کمک کنه تا از اینجا خلاص شیم؟؟؟درست شنیدم ته؟؟
تهیونگ:اهوم درست شنیدی جیم
نامجون:اسمت چیه؟
ا/ت:ا/تم لی ا/ت
نامجون:خوب ا/ت چجوری میخوای بهمون کمک کنی؟؟
جین:نامجون!
ا/ت:با اعتماد کردن بهم
جیهوپ:اعتماد؟؟؟
ما یبار اعتماد کردیم که آزمون به اینجا کشید
دیگه نمیتونیم
ا/ت:ببین بچه ها....نمیدونم چی شده یا اصلا هرچی .....شاید این حرفمو مسخره بدونین ولی ...واقعا واسه کمک اینجام نه چیزه دیگه ای ...درکتون میکنم از حرفاتون معلومه که زخم خورده این ولی تا کی میخوای اینجوری ادامه بدین ؟؟؟دلتان واسه زندگی عادیتون که قبلا داشتیم تنگ نشده؟؟
شوگا:واسه چیش دلمون تنگ بشه؟؟؟هم؟؟؟
ا/ت:الان حستون نسبت به اینکه این حرفارو میزنم چیه؟؟
جونگ کوک:مزخرف
ا/ت:دیگه؟
تهیونگ:وات...یا فکر میکردم الان میزنی زیر گریه نه خوشم اومد نازک نارنجی نیستی.....منم هم نظرم با جونگ کوک
ا/ت:دیگه؟؟
نامجون:میدونم با این حرفات میخوای به کجا برسی ولی اینو بدون که فایده نداره
ا/ت:از کجا میدونی که فایده نداره کیم نامجون؟؟
نامجون:ساکت*
جونگ کوک:واقعا موندم تو چطور آدمی هستی؟؟؟البته از دخترای بچ همچین چیزی بعید نیست خنده*
ا/ت:نگاه*
جیمین:آ.....دختر کوچولومون بهش برخورد
ا/ت:نگاه پوکر فیس
جونگ کوک:نگاه کردن
ا/ت:واسه امروز دیگه بسه مطمئنن شما ام سخته شدین
بلند شد *
ا/ت:امیدوارم روز خوبی داشته باشین
داشت از اتاق میرفت بیرون
شوگا:مطمئن نباش
ا/ت:رفت*
فلش بک خونه ا/ت*
ار اومد داخل درو محکم بست کیفشو انداخت روی کاناپه *
ا/ت:هه.....من...من بچم؟؟؟؟؟یا تو خودت........خودت......خودت...یاااااااااااااااااا
هه.....اینا اینجوری بودن من خبر نداشتم....دستاشو فرو کرد تو موهاش پریشدن کرد با حالت بچگونه پاهاشو کوبید زمین*
ا/ت:من بی تی اس خودمو میخوامم
فلش بک شب رتخواب*
ا/ت:همینطوری به سقف ذول زده بودم بدون هیچ دلیلی همش حرفای اونا تو مغزم اون می شد
(شوگا:واسه چیش دلمون تنگ بشه؟؟؟هم؟؟؟)(جیهوپ:اعتماد؟؟؟
ما یبار اعتماد کردیم که آزمون به اینجا کشید)(نامحون:بنظرت وقتی پشت میله های فولادی مثله یه حیون زندگی کنی اونم بزور ....میشه حالت خوب باشه؟)
ا/ت:.....مگه چی بهشون گذشته که اینجوری شدن؟؟؟؟پس کو اون بی تی اس افسانه ای؟؟؟؟کجان اون الگو های زندگیم؟؟خودشون که امید بخش همه بودن الان ناامید ترین آدمای جهان.....من باید بهشون کمک کنم ...نمیزارم بیشتر از این آسیب ببینن!
همینطور که با خودم حرف میزدم خوابم برد*
ا/ت:تعجب*
مدیر سان:خوب من دیگه ....خانم لی؟؟حالتون خوبه ؟
با حرف مدیر سان زود به خودم اومدم*
ا/ت: نه ممنون
مدیر سان:پس تنهاتون میزارم و اینکه.....طرف اعضا برگشت *
مدیر سان: لطفا به خوبی برخورد کنین بچه ها .لبخند *
مدیر سان:برگشت سمت ا/ت*با اجازه رفت*
ا/ت:یا خدا.....الان چیکا کنم؟؟ویییییی*
با خونسردی رفتم سمت یکی از صندلی ها نشستم روش همونطوری بهم ذوب زده بودن که هیچ چندتاشون مخصوصا اون جونگ کوک با پوزخند خیلی پررنگی داشت نگام میکرد
سکوت خیلی سنگی رو فضای اتاق حکمرانی میکرد ...تصمیم گرفتم از این وضعیت خلاص شم*
ا/ت:خوب حالتون چطوره؟
ا/ت:فاک یو ا/ت آخه اینم سوال بود که پرسیدی*
نامحون:بنظرت وقتی پشت میله های فولادی مثله یه حیون زندگی کنی اونم بزور ....میشه حالت خوب باشه؟
ا/ت:آم خوب.....بستگی داره به خودت که از چه جهتی بهش نگاه میکنی
نامجون:ولی باز من با هر جهتی که بهش نگاه کنم بازم یه زندانی بیش نیست
ا/ت:این چرا اینطوری میکنه آخه....البته....از طرفی حرفش درسته ولی.....مگه میشه بدون مشکل اینجا باشی؟؟*
ا/ت:خوب بنظرم شروع خوبی نبود ...ولی اگه بخوام راستشو بگم زیادی خوشایند نیست
نامجون:سرشو انداخت پایین*خوبه که میدونی ولی این چیزیو تغییر نمیده
ا/ت:پس چرا سعی نمیکنی ؟؟
مامجون:سرشو آورد بالا* چرا سعی کنم؟؟
ا/ت:واسه اینکه از شر این میله ها خلاص بشی
جونگ کوک:دکتر .... یذره خم شد سمت جلو* وقتی که کاری نکرده باشی ولی بزور بگن بکاری کردی این ناانصافی نیست؟؟
ماهم کاری نکردیم که بخوابم سعی کنیم درستش کنیم
ا/ت:وای خدا ....اینکار که من کاری کردم اومدن اینجا بعدش دارن ازم حساب پس میگیرن *
ا/ت:خوب درک میکنم حس خوبی نداره ولی...من واسه کمک اینجام پس بهتر نیست که هنکاری کنین تا از این زندان خلاص شین؟؟؟
جیمین:او...یه مادمازل جیگر میخواد بهمون کمک کنه تا از اینجا خلاص شیم؟؟؟درست شنیدم ته؟؟
تهیونگ:اهوم درست شنیدی جیم
نامجون:اسمت چیه؟
ا/ت:ا/تم لی ا/ت
نامجون:خوب ا/ت چجوری میخوای بهمون کمک کنی؟؟
جین:نامجون!
ا/ت:با اعتماد کردن بهم
جیهوپ:اعتماد؟؟؟
ما یبار اعتماد کردیم که آزمون به اینجا کشید
دیگه نمیتونیم
ا/ت:ببین بچه ها....نمیدونم چی شده یا اصلا هرچی .....شاید این حرفمو مسخره بدونین ولی ...واقعا واسه کمک اینجام نه چیزه دیگه ای ...درکتون میکنم از حرفاتون معلومه که زخم خورده این ولی تا کی میخوای اینجوری ادامه بدین ؟؟؟دلتان واسه زندگی عادیتون که قبلا داشتیم تنگ نشده؟؟
شوگا:واسه چیش دلمون تنگ بشه؟؟؟هم؟؟؟
ا/ت:الان حستون نسبت به اینکه این حرفارو میزنم چیه؟؟
جونگ کوک:مزخرف
ا/ت:دیگه؟
تهیونگ:وات...یا فکر میکردم الان میزنی زیر گریه نه خوشم اومد نازک نارنجی نیستی.....منم هم نظرم با جونگ کوک
ا/ت:دیگه؟؟
نامجون:میدونم با این حرفات میخوای به کجا برسی ولی اینو بدون که فایده نداره
ا/ت:از کجا میدونی که فایده نداره کیم نامجون؟؟
نامجون:ساکت*
جونگ کوک:واقعا موندم تو چطور آدمی هستی؟؟؟البته از دخترای بچ همچین چیزی بعید نیست خنده*
ا/ت:نگاه*
جیمین:آ.....دختر کوچولومون بهش برخورد
ا/ت:نگاه پوکر فیس
جونگ کوک:نگاه کردن
ا/ت:واسه امروز دیگه بسه مطمئنن شما ام سخته شدین
بلند شد *
ا/ت:امیدوارم روز خوبی داشته باشین
داشت از اتاق میرفت بیرون
شوگا:مطمئن نباش
ا/ت:رفت*
فلش بک خونه ا/ت*
ار اومد داخل درو محکم بست کیفشو انداخت روی کاناپه *
ا/ت:هه.....من...من بچم؟؟؟؟؟یا تو خودت........خودت......خودت...یاااااااااااااااااا
هه.....اینا اینجوری بودن من خبر نداشتم....دستاشو فرو کرد تو موهاش پریشدن کرد با حالت بچگونه پاهاشو کوبید زمین*
ا/ت:من بی تی اس خودمو میخوامم
فلش بک شب رتخواب*
ا/ت:همینطوری به سقف ذول زده بودم بدون هیچ دلیلی همش حرفای اونا تو مغزم اون می شد
(شوگا:واسه چیش دلمون تنگ بشه؟؟؟هم؟؟؟)(جیهوپ:اعتماد؟؟؟
ما یبار اعتماد کردیم که آزمون به اینجا کشید)(نامحون:بنظرت وقتی پشت میله های فولادی مثله یه حیون زندگی کنی اونم بزور ....میشه حالت خوب باشه؟)
ا/ت:.....مگه چی بهشون گذشته که اینجوری شدن؟؟؟؟پس کو اون بی تی اس افسانه ای؟؟؟؟کجان اون الگو های زندگیم؟؟خودشون که امید بخش همه بودن الان ناامید ترین آدمای جهان.....من باید بهشون کمک کنم ...نمیزارم بیشتر از این آسیب ببینن!
همینطور که با خودم حرف میزدم خوابم برد*
۲۱.۳k
۱۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.