Seven (part 3)
مشت آب خنکی به صورتش پاشید، نفس می کشید تند تند بلکه آرام شود
اما نمی توانست استرس امشب را بر زبان فاش کند
رو به اینه با خودش گفت :
' یک سال گذشت ات ، تو روحتو باختی اما جسمت هنوز باهاته، باید مراقب بقیه دخترا باشی '
دستانش مشت شد ، از اینجا از این کشور غریب متنفر بود ، از مردانی که آن بیرون مشتاقانه حرف میزدند متنفر بود
در آخر کار ، رژ قرمزی روی لب هایش کشید
آرایشی که هیچ دوست نداشت !
لباس در تنش زیبا بود و زیبایی خدادادی او را چندین برابر می کرد و دلیلی بود برای خاص بودنش !
رو به دختران دیگر با اخمی که از نارضایتی زندگی آنها نشأت می گرفت گفت
" نقاب هاتون رو به صورتون بزنید و منتظر پایان آهنگ باشید ، یادتون باشه نباید نقاب رو بردارید حتی اگه توی صورتتون زدن!"
آهنگ زیبایی در سالن پخش شد ، بی اختیار باهاش هماهنگ شد
آه، زندگی شیرین که مدام توی سرش کوبیده میشوی!
وارد سالن اصلی شد ، نگاه مردان میخ اندامش شد و از زیر نقاب روی صورتش اخمی محکم هک شد
شروع کرد به رقصیدن ، همچنان با چشمانش حرکات مردان مست را زیر نظر داشت
در همین حین یاد گذشته افتاد ... گذشته ی نچندان نزدیک !
_فلش بک _
" بااااباااا من دیگه بزرگ شدمممم"
پدرش با خنده آغوش گرفتش و زیر گوشش پچ زد
" بزرگی و هنوز توی بغل من جا میشی جوجه؟"
لبخند روی صورتش نشست و به چشمان سبز پدرش خیره شد
مادرش زنی سخت و جدی بود که در پرواز پدرش را می بیند و عاشق هم میشنود
مادرش گاهی می گفت " پدرت با سبزی روشن چشماش منو دیونه کرد "
و پدرش مردی شوخ طبع و خون گرم بود ، همیشه او را با محبت در اشتباهاتش برای جبران تشویق میکرد و می گفت " هیچ وقت جا نزن ا'ت ، تو باید مثل مادرت جوری قوی باشی که هر کس برای داشتنت و دیدنت سر و دست بشکنه ، همونجوری که مادرت منو راهی بیمارستان کرد با اون لحن درنده اش !"
سری تکان داد و گفت:
" اما چطوری بابا؟ شما که اجازه نمیدید من حتی با دوستام بيرون برم چطوری میخوام توی این جامعه دوام بیارم؟ بابا مگه به من اعتماد نداری؟
اما نمی توانست استرس امشب را بر زبان فاش کند
رو به اینه با خودش گفت :
' یک سال گذشت ات ، تو روحتو باختی اما جسمت هنوز باهاته، باید مراقب بقیه دخترا باشی '
دستانش مشت شد ، از اینجا از این کشور غریب متنفر بود ، از مردانی که آن بیرون مشتاقانه حرف میزدند متنفر بود
در آخر کار ، رژ قرمزی روی لب هایش کشید
آرایشی که هیچ دوست نداشت !
لباس در تنش زیبا بود و زیبایی خدادادی او را چندین برابر می کرد و دلیلی بود برای خاص بودنش !
رو به دختران دیگر با اخمی که از نارضایتی زندگی آنها نشأت می گرفت گفت
" نقاب هاتون رو به صورتون بزنید و منتظر پایان آهنگ باشید ، یادتون باشه نباید نقاب رو بردارید حتی اگه توی صورتتون زدن!"
آهنگ زیبایی در سالن پخش شد ، بی اختیار باهاش هماهنگ شد
آه، زندگی شیرین که مدام توی سرش کوبیده میشوی!
وارد سالن اصلی شد ، نگاه مردان میخ اندامش شد و از زیر نقاب روی صورتش اخمی محکم هک شد
شروع کرد به رقصیدن ، همچنان با چشمانش حرکات مردان مست را زیر نظر داشت
در همین حین یاد گذشته افتاد ... گذشته ی نچندان نزدیک !
_فلش بک _
" بااااباااا من دیگه بزرگ شدمممم"
پدرش با خنده آغوش گرفتش و زیر گوشش پچ زد
" بزرگی و هنوز توی بغل من جا میشی جوجه؟"
لبخند روی صورتش نشست و به چشمان سبز پدرش خیره شد
مادرش زنی سخت و جدی بود که در پرواز پدرش را می بیند و عاشق هم میشنود
مادرش گاهی می گفت " پدرت با سبزی روشن چشماش منو دیونه کرد "
و پدرش مردی شوخ طبع و خون گرم بود ، همیشه او را با محبت در اشتباهاتش برای جبران تشویق میکرد و می گفت " هیچ وقت جا نزن ا'ت ، تو باید مثل مادرت جوری قوی باشی که هر کس برای داشتنت و دیدنت سر و دست بشکنه ، همونجوری که مادرت منو راهی بیمارستان کرد با اون لحن درنده اش !"
سری تکان داد و گفت:
" اما چطوری بابا؟ شما که اجازه نمیدید من حتی با دوستام بيرون برم چطوری میخوام توی این جامعه دوام بیارم؟ بابا مگه به من اعتماد نداری؟
۱۳.۶k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.