p3
نیکو
ساینو : تو...واقعا از طرف خدایان فرستاده شدی؟
اما...
اه راستی..گردنبند
با چهار پا یکم نزدیکش اومدم
نیکو : اه...عالیجناب..شما..دیروز گردنبندتون رو گم کردین...م..من فقط اومدم اونو برگردونم..گ..گفتم..خدا راضی نمیشه که اونو نگه دارم...ب..به هر..حال...من نمیخواستم کار بدی بکنم
با دیدن گردن بندش بیشتر تعجب کرد..
نزدیک اومد و گردن بند رو از دستم گرفت
€هاه...گردن بند...پیدا شد
نیکو : وقتی به این شهر رسیدم یه کجابه خورد بهم و این افتاد رو پیرهنم...گفتم شاید به قصر متعلق باشه
ازم فاصله گرفت و رفت روی جایگاهش نشست...پا روی پا گذاشت و بهم خیره شد..اون..یه جورایی خوشگله
ساینو : با حرفی که زدی معلومه فرشته نیستی...اما...اطراف اینجا هیچ شهری نیست...از کجا اومدی؟
نیکو : اومم..ن..نمیدونم
ساینو : نمیدونی ؟
نیکو : دارم راستشو میگم.. دیروز صبح من وسط صحرا بیدار شدم..تنها چیزی که دیدم شهرتون بود...ن..نمیدونم اه
دستامو که رو زمین گزاشتم که احساس ضعف کردم و افتادم زمین
یه روزه کامل هیچی نخورده بودم
_________
چشمامو باز کردم که دیدم داخل یه اتاقم
نیکو : خدایاا..من چیکار کردم..سر از یه دنیا دیگه برداشتم و یه حاکم میخواد منو بکشه...الان چیکار کنم..من نمیخوام اینطوری بمیرم.
احساس کردم یکی اومد داخل اتاق
ساینو: ها بیدار شدی؟
نیکو :"ترسیدن"باور کنین من هیچ کاری نکردم
ساینو : میدونم...نمیخواد اینقد ابغوره بگیری..نمیکشمت
نیکو :ه..ها؟
یه خدمتکار اومد یه ظرف غذا گذاشت جلوم
ساینو : نمیدونی از کجا اومدی و یهویی تو صحرا خودتو پیدا کردی.تازه..حتی شکل و چهرت هم با تمام ادمایی که دیدم فرق میکنه.بیشتر شبیه نجیب زاده ها میمونی.اما..با همچین لباسی بعید میدونم باشی
نیکو : نیستم...
ساینو : پوست سفید و صاف..چشمای بزرگ و ابی..مژه های بلند..موهای زرد..احیانا تورو از قصر ننداختن
نیکو : باور کنین من نجیب زاده نیستم
ساینو : خیلی صداقت به خرج میدی..هر رعیت زاده ای که میدیدم ادعا میکرد که نجیب زادست...
یه پوز خنده ای زد...
ساینو: قطعا یه خدمتکار با وفایی میشی
خ..خدمتکار؟!!!!
خواست دستشو لای موهام ببره که پسش زدم
منو از گلوم گرفت و نزدیک صورتش اورد
ساینو : پرو شدی دیدی نکشتمتا..امیدوار نباش..خطایی ازت ببینم لحظه ای هم برا کشتنت مکث نمیکنم.
نیکو :"بغض"ب..ببخشید
ساینو :"جاخوردن"
منو ول کرد و از اتاق رفت بیرون.
"بیرون اتاق "
"ساینو"
اه..چم شد؟
ساینو :"سرخ"
اون خیلی حساسه؟یا حرکت من یهویی بود که ترسید؟..تاحالا کسیو اینطوری ندیده بودم.
ساینو :"لبخند ریز"
اما..یه جورایی بامزه بود.
ساینو : تو...واقعا از طرف خدایان فرستاده شدی؟
اما...
اه راستی..گردنبند
با چهار پا یکم نزدیکش اومدم
نیکو : اه...عالیجناب..شما..دیروز گردنبندتون رو گم کردین...م..من فقط اومدم اونو برگردونم..گ..گفتم..خدا راضی نمیشه که اونو نگه دارم...ب..به هر..حال...من نمیخواستم کار بدی بکنم
با دیدن گردن بندش بیشتر تعجب کرد..
نزدیک اومد و گردن بند رو از دستم گرفت
€هاه...گردن بند...پیدا شد
نیکو : وقتی به این شهر رسیدم یه کجابه خورد بهم و این افتاد رو پیرهنم...گفتم شاید به قصر متعلق باشه
ازم فاصله گرفت و رفت روی جایگاهش نشست...پا روی پا گذاشت و بهم خیره شد..اون..یه جورایی خوشگله
ساینو : با حرفی که زدی معلومه فرشته نیستی...اما...اطراف اینجا هیچ شهری نیست...از کجا اومدی؟
نیکو : اومم..ن..نمیدونم
ساینو : نمیدونی ؟
نیکو : دارم راستشو میگم.. دیروز صبح من وسط صحرا بیدار شدم..تنها چیزی که دیدم شهرتون بود...ن..نمیدونم اه
دستامو که رو زمین گزاشتم که احساس ضعف کردم و افتادم زمین
یه روزه کامل هیچی نخورده بودم
_________
چشمامو باز کردم که دیدم داخل یه اتاقم
نیکو : خدایاا..من چیکار کردم..سر از یه دنیا دیگه برداشتم و یه حاکم میخواد منو بکشه...الان چیکار کنم..من نمیخوام اینطوری بمیرم.
احساس کردم یکی اومد داخل اتاق
ساینو: ها بیدار شدی؟
نیکو :"ترسیدن"باور کنین من هیچ کاری نکردم
ساینو : میدونم...نمیخواد اینقد ابغوره بگیری..نمیکشمت
نیکو :ه..ها؟
یه خدمتکار اومد یه ظرف غذا گذاشت جلوم
ساینو : نمیدونی از کجا اومدی و یهویی تو صحرا خودتو پیدا کردی.تازه..حتی شکل و چهرت هم با تمام ادمایی که دیدم فرق میکنه.بیشتر شبیه نجیب زاده ها میمونی.اما..با همچین لباسی بعید میدونم باشی
نیکو : نیستم...
ساینو : پوست سفید و صاف..چشمای بزرگ و ابی..مژه های بلند..موهای زرد..احیانا تورو از قصر ننداختن
نیکو : باور کنین من نجیب زاده نیستم
ساینو : خیلی صداقت به خرج میدی..هر رعیت زاده ای که میدیدم ادعا میکرد که نجیب زادست...
یه پوز خنده ای زد...
ساینو: قطعا یه خدمتکار با وفایی میشی
خ..خدمتکار؟!!!!
خواست دستشو لای موهام ببره که پسش زدم
منو از گلوم گرفت و نزدیک صورتش اورد
ساینو : پرو شدی دیدی نکشتمتا..امیدوار نباش..خطایی ازت ببینم لحظه ای هم برا کشتنت مکث نمیکنم.
نیکو :"بغض"ب..ببخشید
ساینو :"جاخوردن"
منو ول کرد و از اتاق رفت بیرون.
"بیرون اتاق "
"ساینو"
اه..چم شد؟
ساینو :"سرخ"
اون خیلی حساسه؟یا حرکت من یهویی بود که ترسید؟..تاحالا کسیو اینطوری ندیده بودم.
ساینو :"لبخند ریز"
اما..یه جورایی بامزه بود.
۴.۲k
۰۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.