فن فیک خاطرات گناهکار " پارت 20 "
با پوزخند گفتم : درست حرف بزن .. و بهم نگو که خودت خیلی پاکی و اصلا دخترباز نیستی !
جیمین : بگذریم .. من به فکر یونمی ام . نگرانشم و .. فکر کنم میتونی درک کنی درسته ؟
لینا : چطور نگرانشی اما سه سال اون و به یه پرورشگاه سپردی ؟
جیمین : مالک اون پرورشگاه خودمم . نمیخواستم یونمی اینجا بزرگ شه . حتی میتونی ازش بپرسی که من و میشناسه یا نه چون هرروز بهش سرمیزدم و بیشتر وقتم رو کنارش بودم
لینا: فقط برو سر اصل مطلب بگو چی میخوای .
با پوزخند گفت : باید بری.
لینا : ببخشید ؟
جیمین : باید دست یونمی و بگیری و تا جایی که میتونی از نامجون دور بشی .
+الان مطمئن شدم که روانی ای .
بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم
جیمین : صبر کن ..
تلفنش رو روی حالت بلندگو گذاشت و جلوی صورتم گرفت
جیمین : با دقت گوش کن
بعد از چندتا بوق..
با شنیدن صدای نامجون بهت زده به جیمین خیره شدم .
-هم اون جیمین و هم شما رو به خاک سیاه مینشونم . بدکاره های خیانتکار .
±رئیس کیم زیاد داری حرف میزنی . با شنیدن صدای خفه شده اش که کمی از صدای داد زدنش رو میشنیدم . رو به جیمین گفتم : اینجا چه خبره ؟
جیمین : دوتا انتخاب داری . یا با یونمی فقط برای یه مدت کوتاهی نامجون رو ترک میکنی یا نامجون رو از دست میدی .انتخاب با خودت.
داد زدم : داری چی میگی هاااا ؟ با ترک کردن نامجون چی بهت میرسههه
جیمین : اون بچه باید خوب زندگی کنه . حقشه که یه زندگی خوب داشته باشه و برام مهمه چون تنها چیزی هست که از خواهرم برام مونده . چرا نمیفهمی ؟من منتظر یه فرصت بودم تا یونمی رو به نامجون بدم ، فکر کردم میتونی از یونمی مراقب کنی اما نامجون داره آینده اون بچه رو نابود میکنه .
+آینده اون بچه فقط وقتی خراب میشه که جدا از پدرش زندگی کنه .
-لینا لطفا گوش کن .. هر باندی یه روزی نابود میشه . باید این رو بدونی که هم من هم نامجون یه روزی توسط پلیس متوقف میشیم . اون بچه نباید پاش به این مشکلات باز بشه .. میدونم نامجون رو دوست داری و منم مشکلی با نامجون ندارم چون پدرش دوست دختر و پدرمو کشت نه خودش .
+مهم نیست .. فقط بزار باهم زندگی کنیم
-هارا یونمی رو با خودش به اینجا میاره . میتونی یه پیام برای نامجون بزاری . قول میدم توی این دو سال مثل برادرم باهاش رفتار کنم و باهم کل این باند و گندکاری هایی که کردیم و جمع کنیم . فقط دوسال بهم وقت بده و بعد میتونی برگردی.. فقط دو سال لینا ... لطفا خودخواه نباش
ـــ
لینا : حداقل میشه باهاش خداحافظی کنم؟
جیمین : نه اگر صداتو بشنوه .. نمیزاره بری .
یونمی با دست های کوچیکش اشکهام رو پاک کرد و گفت : اوماا گریه نکن .
+گریه نمیکنم دخترم ..
جیمین : یونمیا .. به دایی قول بده که به حرفهای مامانت گوش بدی . باشه ؟
یونمی : دایی ابا کجاست ؟
جیمین که سعی در کنترل کردن بغضش داشت گفت : ابا ، پیش منه .
لینا : به نظرت من و میبخشه ؟ میدونی .. حرفهات منطقی بود .. خیلی منطقی بود .. برای اینکه یونمی آینده خوبی داشته باشه قطعا باید یکی از ما قربانی بشه اما .. دارم بچه ی خودش رو از خودش دور میکنم .
جیمین دستش رو روی شونه ام گذاشت .
زمزمه کرد : با وجود تمام چیزهایی که گفتم هنوز بهم اعتماد نداری ؟!
+دارم اما ..
-پس فقط برو و منتظر یه زندگی خیلی خوب باش .
*4 سال بعد*
یونمی نشست داخل ماشین .
پرسیدم : روز خوبی داشتی ؟
یونمی : البته که روز خوبی داشتم مامان ، کنار دوستهاییم که همش پز پدرشونو بهم میدن ، میتونم خوب نباشم ؟
+دوباره شروع نکن یونمی ..
-میتونی اون پدر خیالیم رو بهم نشون بدی ؟!
+تمام تلاشم رو کردم که تو با ادب باشی اما اینطور که معلومه همه شون بی فایده بودن
-بسه مامان ، خیلی خوب میدونیم که دوستام راست میگن
+اونا چی میگن؟
-میگن که هیچ پدری درکار نیست . قطعا من بچه ی مردی هستم که حتی خودت اون رو نمیشناسی .
+خفه شو .
متعجب نگاهم میکرد .
نگاهی به قطره اشکی که از چشمش چکید انداختم .
+یونمیااا..
جوابی نداد
سرش رو برگردوند و به ماشین های درحال حرکت زل زد .
همینطور که سعی میکرد نگاهی بهم نندازه گفت: امروز دوستم میاد خونه مون ، میخواد کمک کنه درسهام رو حل کنم
+باشه مشکلی نداره . بریم مک دونالد؟
چشمهاش برق زد و با خوشحالی گفت : مک دونالد ؟
+اوهوم .
دستش رو توی دستهام گرفتم و بوسه ای روشون گذاشتم . اون تنها یادگاریم از نامجون بود . پام رو روی گاز فشردم و ماشین با سرعت حرکت کرد
بعد از خوردن غذا تو مک دونالد و کمی خرید کردن به خونه برگشتیم
وسایل هایی که خریده بودم رو روی میز گذاشتم .
یونمی: میخوای کیک درست کنی؟
لینا : نه چطور ؟
کُت مشکی رنگم رو در اوردم و روی کاناپه پرتاب کردم .
یونمی : سس شکلات و توت فرنگی ، اگر برای کیک نیست پس برای چیه ؟
جیمین : بگذریم .. من به فکر یونمی ام . نگرانشم و .. فکر کنم میتونی درک کنی درسته ؟
لینا : چطور نگرانشی اما سه سال اون و به یه پرورشگاه سپردی ؟
جیمین : مالک اون پرورشگاه خودمم . نمیخواستم یونمی اینجا بزرگ شه . حتی میتونی ازش بپرسی که من و میشناسه یا نه چون هرروز بهش سرمیزدم و بیشتر وقتم رو کنارش بودم
لینا: فقط برو سر اصل مطلب بگو چی میخوای .
با پوزخند گفت : باید بری.
لینا : ببخشید ؟
جیمین : باید دست یونمی و بگیری و تا جایی که میتونی از نامجون دور بشی .
+الان مطمئن شدم که روانی ای .
بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم
جیمین : صبر کن ..
تلفنش رو روی حالت بلندگو گذاشت و جلوی صورتم گرفت
جیمین : با دقت گوش کن
بعد از چندتا بوق..
با شنیدن صدای نامجون بهت زده به جیمین خیره شدم .
-هم اون جیمین و هم شما رو به خاک سیاه مینشونم . بدکاره های خیانتکار .
±رئیس کیم زیاد داری حرف میزنی . با شنیدن صدای خفه شده اش که کمی از صدای داد زدنش رو میشنیدم . رو به جیمین گفتم : اینجا چه خبره ؟
جیمین : دوتا انتخاب داری . یا با یونمی فقط برای یه مدت کوتاهی نامجون رو ترک میکنی یا نامجون رو از دست میدی .انتخاب با خودت.
داد زدم : داری چی میگی هاااا ؟ با ترک کردن نامجون چی بهت میرسههه
جیمین : اون بچه باید خوب زندگی کنه . حقشه که یه زندگی خوب داشته باشه و برام مهمه چون تنها چیزی هست که از خواهرم برام مونده . چرا نمیفهمی ؟من منتظر یه فرصت بودم تا یونمی رو به نامجون بدم ، فکر کردم میتونی از یونمی مراقب کنی اما نامجون داره آینده اون بچه رو نابود میکنه .
+آینده اون بچه فقط وقتی خراب میشه که جدا از پدرش زندگی کنه .
-لینا لطفا گوش کن .. هر باندی یه روزی نابود میشه . باید این رو بدونی که هم من هم نامجون یه روزی توسط پلیس متوقف میشیم . اون بچه نباید پاش به این مشکلات باز بشه .. میدونم نامجون رو دوست داری و منم مشکلی با نامجون ندارم چون پدرش دوست دختر و پدرمو کشت نه خودش .
+مهم نیست .. فقط بزار باهم زندگی کنیم
-هارا یونمی رو با خودش به اینجا میاره . میتونی یه پیام برای نامجون بزاری . قول میدم توی این دو سال مثل برادرم باهاش رفتار کنم و باهم کل این باند و گندکاری هایی که کردیم و جمع کنیم . فقط دوسال بهم وقت بده و بعد میتونی برگردی.. فقط دو سال لینا ... لطفا خودخواه نباش
ـــ
لینا : حداقل میشه باهاش خداحافظی کنم؟
جیمین : نه اگر صداتو بشنوه .. نمیزاره بری .
یونمی با دست های کوچیکش اشکهام رو پاک کرد و گفت : اوماا گریه نکن .
+گریه نمیکنم دخترم ..
جیمین : یونمیا .. به دایی قول بده که به حرفهای مامانت گوش بدی . باشه ؟
یونمی : دایی ابا کجاست ؟
جیمین که سعی در کنترل کردن بغضش داشت گفت : ابا ، پیش منه .
لینا : به نظرت من و میبخشه ؟ میدونی .. حرفهات منطقی بود .. خیلی منطقی بود .. برای اینکه یونمی آینده خوبی داشته باشه قطعا باید یکی از ما قربانی بشه اما .. دارم بچه ی خودش رو از خودش دور میکنم .
جیمین دستش رو روی شونه ام گذاشت .
زمزمه کرد : با وجود تمام چیزهایی که گفتم هنوز بهم اعتماد نداری ؟!
+دارم اما ..
-پس فقط برو و منتظر یه زندگی خیلی خوب باش .
*4 سال بعد*
یونمی نشست داخل ماشین .
پرسیدم : روز خوبی داشتی ؟
یونمی : البته که روز خوبی داشتم مامان ، کنار دوستهاییم که همش پز پدرشونو بهم میدن ، میتونم خوب نباشم ؟
+دوباره شروع نکن یونمی ..
-میتونی اون پدر خیالیم رو بهم نشون بدی ؟!
+تمام تلاشم رو کردم که تو با ادب باشی اما اینطور که معلومه همه شون بی فایده بودن
-بسه مامان ، خیلی خوب میدونیم که دوستام راست میگن
+اونا چی میگن؟
-میگن که هیچ پدری درکار نیست . قطعا من بچه ی مردی هستم که حتی خودت اون رو نمیشناسی .
+خفه شو .
متعجب نگاهم میکرد .
نگاهی به قطره اشکی که از چشمش چکید انداختم .
+یونمیااا..
جوابی نداد
سرش رو برگردوند و به ماشین های درحال حرکت زل زد .
همینطور که سعی میکرد نگاهی بهم نندازه گفت: امروز دوستم میاد خونه مون ، میخواد کمک کنه درسهام رو حل کنم
+باشه مشکلی نداره . بریم مک دونالد؟
چشمهاش برق زد و با خوشحالی گفت : مک دونالد ؟
+اوهوم .
دستش رو توی دستهام گرفتم و بوسه ای روشون گذاشتم . اون تنها یادگاریم از نامجون بود . پام رو روی گاز فشردم و ماشین با سرعت حرکت کرد
بعد از خوردن غذا تو مک دونالد و کمی خرید کردن به خونه برگشتیم
وسایل هایی که خریده بودم رو روی میز گذاشتم .
یونمی: میخوای کیک درست کنی؟
لینا : نه چطور ؟
کُت مشکی رنگم رو در اوردم و روی کاناپه پرتاب کردم .
یونمی : سس شکلات و توت فرنگی ، اگر برای کیک نیست پس برای چیه ؟
۴۸.۷k
۳۰ بهمن ۱۳۹۹