خون آشام من p8
ویو ات:
صبح شده بود بیدار شدم کوک هنوز خواب تصمیم داشتم امروز من صبحانه درست کنم داشتم مواد پنکیک رو درست میکردم که یکی از پشت بغلم کرد برگشتم دیدم کوکه
ویو کوک:
از خواب بیدار شدم دیدم ات نیست رفتم پایین دیدم داره صبحانه درست میکنه آروم رفتم پشتش بغلش کردم و سرشو بوس کردم رفتم کمکش کردم که صبحانه رو درست کنه اخه گشنم بود😁
صبحانه رو درست کردیم اعضا هم اومدن و خوردیم امروز تصمیم داشتم بهش اعتراف کنم پسسسس رفتم پیش جیمین که امروز بریم یک ویلا پیدا کنیم اونجارو دیزاین کنیم
کوک:جیمیننننن بریم
جیمین:اره بریم الان کجا بریم
کوک:اول بریم میخوام براش حلقه بگیرم
جیمین:اوک
ویو به داخل مغازه
جیمین:این خوبه
کوک:نه این خیلی بزرگه
جیمین:این چی
کوک:نه السماسش زشته
ویو به صد تا انگشتر بعد
جیمین:واییییی کوک خسته شدم دیگه میخوای یک انگشتر بگیری ها
کوک:خب باید خوشگل باشه قراره تا آخر عمرش دستش باشه
جیمین:خیلی خوب بابا فهمیدم کوک این آخرین انگشتر که دیگه توی این مغازه هست ببینش
کوک:همین قشنگه
جیمین:چه عجب عروس خانم رضایت دادن
کوک:برو عمتو مسخره کن
جیمین:عمه ندارم
کوک:خب عموت
جیمین:
ویو به شیرینی فروشی
کوک:اون کیک دو طبقه قشنگه
جیمین:اره رنگ هم خوبه همینو بگیر
کوک:اوک
ویو به ویلا
ویو ادمین:
کوک و جیمین همه چیزی درست کردن فقط وقت زنگ زدن به اتست
جیمین:خب من زنگ میزنم به ات
کوک:اوک
بییییب بیییب
ات:الو
جیمین:سلام ات خوبی (با لحن تند)
ات:سلام مرسی تو خوبی؟
جیمین:اره
ات:چیزی شده
جیمین:اره کوک حالش بد بود و الان بیهوش شده
ات:چییییییی دروغ نگو الان کجایین
جیمین:برات لوکیشن میفرستم زود بیا
ات:باشه ا ا الان میام
جیمین:خداحافظ
ات:خداحافظ
ات:تهیونگگگگ
ته:بله چیشده
ات:کوک حالش بده تروخدا حاضر شو بریم پیشش برو تا وقته به بقیه بگو(با گریه)
ته:چیییی باشه الان برو سریع حاضر شو
ویو ته:
وقتی گفت کوک حالش بده فهمیدم که کوک قراره بهش اعتراف کنه اخه بهمون گفته بود رفتم سریع به بقیه اعضا گفتم سریع پاشدم حاضر شدن حرکت کردیم ات تموم راه رو داشت گریه میکرد خب دیگه رسیدیم ات با سرعت پیاده شد زنگ درو میزد در باز شد
ات:جیمین جیمین کوک کجاست
جیمین:گذاشتمش روی مبل اونجا
ات:سریع رفت اونجا کوک کوک تروخدا پاشو😭
ات:کوککککککککککک اگه بیدار نشی خودم میکشمت
ویو ادمین:
ات همینجور داشت گریه میکرد که صدای آهنگ پخش شد خیلی صداش بلند بود و ترسید کوک پاشد دست ات رو گرفت بلندش کرد جلوش زانو زد
کوک:میشه لطفا ملکه ی زندگیم بشی
ات:(هنوز توی شک بچه)
کوک:قول میدم ازت خوب مراقبت کنم ات قبول میکنی
ات:ا ا ارهههه
کوک:(حلقرو کرد توی شدت ات)
ویو ادمین:
کوک حلقرو دست ات کرد و بعد بوسش کرد و اعضا براشون دست زدن بعد از یک دقیقه از هم جدا شدن شامو گزاشتن خوردن و بعد کیکو برش زدن و کلی عکس گرفتن ویلا رو تمیز کردن و بعد برگشتن خونه ات داشت میرفت توی اتاقش بخوابه که کوک جلوشو گرفت
کوک:کجا خانم خانما از امشب باید پیش من بخوابی ها یادت رفته
ات:عه راست میگی
رفتن توی اتاق روی تخت دراز کشیدن که کوک مثل همیشه بغلش کرد و روی لباش رو بوسید بعد چند دقیقه از هم جدا شدن و نفس نفس میزدن
کوک:تصمیم دارم هرشب قبل خواب ملکمو ببوسم خوبه به نظرت
ات:نه
کوک:عه اینطوریه
ات:اره
کوک دوباره بوسش کرد اما اینسری یکم وحشیانه تر که لب از پاره شد و خون اومد کوک خون لب های ملکش رو میمکید که ات صداش دراومد
ات:بسه دیگه باشه بابا غلت کردم هرکاری که میخوای بکن فقط ولم کن
کوک:پس درس عبرت شد برات
ات:😑
صبح شده بود بیدار شدم کوک هنوز خواب تصمیم داشتم امروز من صبحانه درست کنم داشتم مواد پنکیک رو درست میکردم که یکی از پشت بغلم کرد برگشتم دیدم کوکه
ویو کوک:
از خواب بیدار شدم دیدم ات نیست رفتم پایین دیدم داره صبحانه درست میکنه آروم رفتم پشتش بغلش کردم و سرشو بوس کردم رفتم کمکش کردم که صبحانه رو درست کنه اخه گشنم بود😁
صبحانه رو درست کردیم اعضا هم اومدن و خوردیم امروز تصمیم داشتم بهش اعتراف کنم پسسسس رفتم پیش جیمین که امروز بریم یک ویلا پیدا کنیم اونجارو دیزاین کنیم
کوک:جیمیننننن بریم
جیمین:اره بریم الان کجا بریم
کوک:اول بریم میخوام براش حلقه بگیرم
جیمین:اوک
ویو به داخل مغازه
جیمین:این خوبه
کوک:نه این خیلی بزرگه
جیمین:این چی
کوک:نه السماسش زشته
ویو به صد تا انگشتر بعد
جیمین:واییییی کوک خسته شدم دیگه میخوای یک انگشتر بگیری ها
کوک:خب باید خوشگل باشه قراره تا آخر عمرش دستش باشه
جیمین:خیلی خوب بابا فهمیدم کوک این آخرین انگشتر که دیگه توی این مغازه هست ببینش
کوک:همین قشنگه
جیمین:چه عجب عروس خانم رضایت دادن
کوک:برو عمتو مسخره کن
جیمین:عمه ندارم
کوک:خب عموت
جیمین:
ویو به شیرینی فروشی
کوک:اون کیک دو طبقه قشنگه
جیمین:اره رنگ هم خوبه همینو بگیر
کوک:اوک
ویو به ویلا
ویو ادمین:
کوک و جیمین همه چیزی درست کردن فقط وقت زنگ زدن به اتست
جیمین:خب من زنگ میزنم به ات
کوک:اوک
بییییب بیییب
ات:الو
جیمین:سلام ات خوبی (با لحن تند)
ات:سلام مرسی تو خوبی؟
جیمین:اره
ات:چیزی شده
جیمین:اره کوک حالش بد بود و الان بیهوش شده
ات:چییییییی دروغ نگو الان کجایین
جیمین:برات لوکیشن میفرستم زود بیا
ات:باشه ا ا الان میام
جیمین:خداحافظ
ات:خداحافظ
ات:تهیونگگگگ
ته:بله چیشده
ات:کوک حالش بده تروخدا حاضر شو بریم پیشش برو تا وقته به بقیه بگو(با گریه)
ته:چیییی باشه الان برو سریع حاضر شو
ویو ته:
وقتی گفت کوک حالش بده فهمیدم که کوک قراره بهش اعتراف کنه اخه بهمون گفته بود رفتم سریع به بقیه اعضا گفتم سریع پاشدم حاضر شدن حرکت کردیم ات تموم راه رو داشت گریه میکرد خب دیگه رسیدیم ات با سرعت پیاده شد زنگ درو میزد در باز شد
ات:جیمین جیمین کوک کجاست
جیمین:گذاشتمش روی مبل اونجا
ات:سریع رفت اونجا کوک کوک تروخدا پاشو😭
ات:کوککککککککککک اگه بیدار نشی خودم میکشمت
ویو ادمین:
ات همینجور داشت گریه میکرد که صدای آهنگ پخش شد خیلی صداش بلند بود و ترسید کوک پاشد دست ات رو گرفت بلندش کرد جلوش زانو زد
کوک:میشه لطفا ملکه ی زندگیم بشی
ات:(هنوز توی شک بچه)
کوک:قول میدم ازت خوب مراقبت کنم ات قبول میکنی
ات:ا ا ارهههه
کوک:(حلقرو کرد توی شدت ات)
ویو ادمین:
کوک حلقرو دست ات کرد و بعد بوسش کرد و اعضا براشون دست زدن بعد از یک دقیقه از هم جدا شدن شامو گزاشتن خوردن و بعد کیکو برش زدن و کلی عکس گرفتن ویلا رو تمیز کردن و بعد برگشتن خونه ات داشت میرفت توی اتاقش بخوابه که کوک جلوشو گرفت
کوک:کجا خانم خانما از امشب باید پیش من بخوابی ها یادت رفته
ات:عه راست میگی
رفتن توی اتاق روی تخت دراز کشیدن که کوک مثل همیشه بغلش کرد و روی لباش رو بوسید بعد چند دقیقه از هم جدا شدن و نفس نفس میزدن
کوک:تصمیم دارم هرشب قبل خواب ملکمو ببوسم خوبه به نظرت
ات:نه
کوک:عه اینطوریه
ات:اره
کوک دوباره بوسش کرد اما اینسری یکم وحشیانه تر که لب از پاره شد و خون اومد کوک خون لب های ملکش رو میمکید که ات صداش دراومد
ات:بسه دیگه باشه بابا غلت کردم هرکاری که میخوای بکن فقط ولم کن
کوک:پس درس عبرت شد برات
ات:😑
۶.۰k
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.