قسمت (9)
اوخی داداشیم.نگاش کن چه ناز خوابیده.یه دادش دارم تو دنیا تکه...به همراه یه زن دادش گل...سارایی که عین
خواهرم می مونه.
سارا نامزد اشکانه.دوماهی میشد که نامزد کردن.قراره چندماه دیگه برن سر خونه زندگیشون.قراره یه وروجک نیم
وجبی بهم بگه عمه.اوخی عمه قربون قدوباالت بره!
وا!رها توام خلیا!! بچه کجابود؟!باباکله ی اینارومیکنه اگه توی دوران نامزدی بی ناموسی کنن!
ازاین فکرخنده ام گرفت.به سمت اشکان رفتم و بیدارش کردم.
به اتاقم که برگشتم ساعت 5 بود.خوبه پس وقت دارم. امروز میخوام حسابی خوشگل کنم.جوونیه دیگه!!یه موقع
آدم حال می کنه تیپ بزنه وآرایش کنه!...اما فقط یه موقعایی نه همیشه.
نه اینکه از آرایش کردن بدم بیاد ولی اهلش نیستم چون وقت گیره ومنم بی اعصاب وبی حوصله ولی اگه گاهی حال
داشته باشم دستی به صورت مبارک می کشم!
به سمت کمدم رفتم.یه شلوارجبن یخی پوشیدم بایه مانتوی مشکی کوتاه.
مقنعه مشکیم و سرم کردم وروی صندلی میز آرایشم نشستم.نگاهی به قیافه ام توی آینه انداختم...
صورتی گرد،چشمای تقریبادرشت قهوه ای روشن،ابروهای کوتاه وکلفت،بینی که تقریبابه صورتم میومد...خیلی قلمی
ونازنبودولی خب به صورتم میومد...ولبی متناسب بابقیه اجزای صورتم...باپوست سبزه...درکل قیافم بدنیس...خیلی
نازوخوشگل نیستم ولی خب خدایی زشتم نیستم که ملت بادیدن قیافه ام بگرخن!!من خودم عاشق چشمامم!عاشق
رنگشونم...یه رنگ خاصه...خیلی نازه!!خودشیفتگیم توحلقم...زیرلب واسه خودم این آهنگ وزمزمه می کردم:
- توکه چشمات خیلی قشنگه...رنگ چشمات خیلی عجیبه..و...
بعله دیگه...ازاونجایی که ماکسی ونداریم عاشق چشمامون باشه وهی واسمون شعربخونه وقربون صدقه چش وچاله
مون بره خودم مجبورم بخونم!!!همون طورکه واسه خودم آهنگ می خوندم،دست بردم ومداد چشمم وبه دست
گرفت.اول خط چشم کشیدم و تهش و یه ذره کشیدم تا چشمام کشیده تر نشون بدن.ریملم زدم رفتم سراغ
رژگونه.یه رژ لب مالیمم زدم.نگاه گذاریی به چهره ام انداختم...لبخندی از سررضایت روی لبم نشست.همه چی
خوبه!
کیفم و برداشتم و ازاتاقم اومدم بیرون.هم زمان بامن اشکانم از اتاقش خارج شد.یه شلوار جین قهوه ای سوخته
پوشیده بود بایه بلوز مردونه با چهارخونه های قهوه ای وکرم.آستیناشم سه ربع زده بود باال.موهاشم صاف بانیترو
برده بود باال.خیلی جذاب شده بود!
لبخندی بهش دم.اونم لبخندی زدو همون طورکه نزدیک میشد سوتی زد.
- اُالال... مادمازل شما این رها بی ریخته ی مارو ندیدین کجاس؟
اخمی کردم و گفتم: رها خانوم شما که انقدر خوشگل و باکماالتن.
اشکان لبخندی زدوگفت:اون که صدالبته.
بعدش دستش و گذاشت پشتم ودرحالیکه به جلو هدایتم می کردگفت:یه خواهر دارم تو دنیاتکه.
بهش نگاه کردم و لبخند زدم.اونم یه چشمک برام زد.
بااشکان وارد آشپزخونه شدیم.مامان داشت چای می ریخت و باباهم مشغول لقمه گرقتن بود.
خواهرم می مونه.
سارا نامزد اشکانه.دوماهی میشد که نامزد کردن.قراره چندماه دیگه برن سر خونه زندگیشون.قراره یه وروجک نیم
وجبی بهم بگه عمه.اوخی عمه قربون قدوباالت بره!
وا!رها توام خلیا!! بچه کجابود؟!باباکله ی اینارومیکنه اگه توی دوران نامزدی بی ناموسی کنن!
ازاین فکرخنده ام گرفت.به سمت اشکان رفتم و بیدارش کردم.
به اتاقم که برگشتم ساعت 5 بود.خوبه پس وقت دارم. امروز میخوام حسابی خوشگل کنم.جوونیه دیگه!!یه موقع
آدم حال می کنه تیپ بزنه وآرایش کنه!...اما فقط یه موقعایی نه همیشه.
نه اینکه از آرایش کردن بدم بیاد ولی اهلش نیستم چون وقت گیره ومنم بی اعصاب وبی حوصله ولی اگه گاهی حال
داشته باشم دستی به صورت مبارک می کشم!
به سمت کمدم رفتم.یه شلوارجبن یخی پوشیدم بایه مانتوی مشکی کوتاه.
مقنعه مشکیم و سرم کردم وروی صندلی میز آرایشم نشستم.نگاهی به قیافه ام توی آینه انداختم...
صورتی گرد،چشمای تقریبادرشت قهوه ای روشن،ابروهای کوتاه وکلفت،بینی که تقریبابه صورتم میومد...خیلی قلمی
ونازنبودولی خب به صورتم میومد...ولبی متناسب بابقیه اجزای صورتم...باپوست سبزه...درکل قیافم بدنیس...خیلی
نازوخوشگل نیستم ولی خب خدایی زشتم نیستم که ملت بادیدن قیافه ام بگرخن!!من خودم عاشق چشمامم!عاشق
رنگشونم...یه رنگ خاصه...خیلی نازه!!خودشیفتگیم توحلقم...زیرلب واسه خودم این آهنگ وزمزمه می کردم:
- توکه چشمات خیلی قشنگه...رنگ چشمات خیلی عجیبه..و...
بعله دیگه...ازاونجایی که ماکسی ونداریم عاشق چشمامون باشه وهی واسمون شعربخونه وقربون صدقه چش وچاله
مون بره خودم مجبورم بخونم!!!همون طورکه واسه خودم آهنگ می خوندم،دست بردم ومداد چشمم وبه دست
گرفت.اول خط چشم کشیدم و تهش و یه ذره کشیدم تا چشمام کشیده تر نشون بدن.ریملم زدم رفتم سراغ
رژگونه.یه رژ لب مالیمم زدم.نگاه گذاریی به چهره ام انداختم...لبخندی از سررضایت روی لبم نشست.همه چی
خوبه!
کیفم و برداشتم و ازاتاقم اومدم بیرون.هم زمان بامن اشکانم از اتاقش خارج شد.یه شلوار جین قهوه ای سوخته
پوشیده بود بایه بلوز مردونه با چهارخونه های قهوه ای وکرم.آستیناشم سه ربع زده بود باال.موهاشم صاف بانیترو
برده بود باال.خیلی جذاب شده بود!
لبخندی بهش دم.اونم لبخندی زدو همون طورکه نزدیک میشد سوتی زد.
- اُالال... مادمازل شما این رها بی ریخته ی مارو ندیدین کجاس؟
اخمی کردم و گفتم: رها خانوم شما که انقدر خوشگل و باکماالتن.
اشکان لبخندی زدوگفت:اون که صدالبته.
بعدش دستش و گذاشت پشتم ودرحالیکه به جلو هدایتم می کردگفت:یه خواهر دارم تو دنیاتکه.
بهش نگاه کردم و لبخند زدم.اونم یه چشمک برام زد.
بااشکان وارد آشپزخونه شدیم.مامان داشت چای می ریخت و باباهم مشغول لقمه گرقتن بود.
۱.۵k
۰۲ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.