خلافکار قسمت ۱۷:
توی راه رو گریه میکردم،کوک روی تختش بود بزور داشت سعی میکرد بخوابه تقریبا یه چند دقیقه ای هم بزور داشت صدای گریه ام را تحمل میکرد بالشتشو گذاشت روی سرش که صدامو نشنوه
کوک زمزمه کرد:ااااه.....(اسمتو گفت)باز چته آخه؟
گریه میکردم که کوک از اتاقش اومد بیرون
کوک:.....(اسمتو گفت)اخه این همه سر و صدا....
کوک که منو دید تعجب کرد و آروم ادامه دادو گفت:برای چیه؟
اومد طرفم روی دو زانوش نشست و شونه هامو گرفت،کوک:.....(اسمت)تو خوبی؟
توی اتاق جیمین:
جیمین قدرت تکون خوردن نداشت اون چیز رو سعی کرد بکشه بیرون اما نتونست چون درد داشت
جیمین زمزمه کرد:تو...تو!.......(اسمت)تو چطور جرات کردی!وقتی که از روی این زمین بلند بشم میدونم باهات...آخ
متاسفانه حرص خوردن هم فایده نداشت چون بیشتر انرژی رو هدر میداد
کوک:حرف بزن دیگه چیکار کردی که گریه میکنی؟
گفتم:جیمین...من..من پارک جیمینو زدم
کوک:چی؟یعنی چی؟شوخی نکن.....(اسمت)تو کی انقدر شجاع شدی چطور زدیش با سیلی ؟ با لگد یا با گلدون؟
گفتم:هیچ کدوم به قلبش زدم😭
کوک:از دست تو.....(اسمت)اخه منظورت چیه که...
کوک یه لحظه فهمید انگار کار خطرناکی کردم و گفت:زدیش آره؟ زدیش مگه نه؟تو چیکار کردی....(اسمت)؟میخواستی جیمینو ب.ک.ش.ی؟میدونی اگر الان خوب باشه چیکارت میکنه؟تورو خدا تو یکی توی قدم های یوری پا نذار!
گفتم:من نمیخواستم اینطور بشه...من مثله یوری نیستم..من میترسم
کوک:باشه آروم حداقل بگو با چی زدیش؟
کوک به موهام توجه کرد و دید موهام باز بود،کوک:موهات!آره تو با اونی که لای موهات بود زدیش؟
سرمو تکون دادم یعنی اره،کوک:هیچ میدونی چه کاری کردی؟وای مگه نمیدونستی اون چیه؟اون که چیز عادی نیست اون واسه حمله هست!اصلا کی اونو لای موهات گذاشت؟آرایشگرها؟
گفتم:نمیدونم فقط نگران جیمینم...قطعا منو نمیبخشه اما اگر ق.ا.ت.ل بشم چی؟از طرفی میترسم برم توی اتاق
کوک:خدا بهت رحم کنه کاش انقدر دل جیمین رو برده باشی که کاریت نداشته باشه
کوک بلند شد رفت داخل اتاق و جیمینو دید رفت طرفش،کوک:جیمین تو خوبی؟
جیمین با درد:بهتر از این نمیشم
منم عذاب وجدان گرفتم اومدم حداقل دم در ایستادم که جیمین نگاهشو از کوک دزدید و به من نگاه کرد کوک هم نگاه جیمین رو تعقیب کرد و برگشت منو نگاه کرد و بلند شد
جیمین:تو!
عقب رفتم جیمین:همونجا وایسا!
جیمین اون چیز رو سریع از تنش بیرون کشید،ترسیدم و فرار کردم جیمین که انگار دردش یادش رفت و بلند شد اومد دنبالم کوک تعجب کرد گفت:جیمین کجا؟جیمین!صبر کن!جیمین
توی راه پلهها میدویدم جیمین هم دنبالم،رفتم بیرون خواستم از پله ها بپرم که زودتر برسمو فرار کنم تا پریدم جیمین دستمو گرفت منو طرف خودش کشید منو روی هوا گرفتو چشم تو چشم شدیم،آسمان رعد و برق زد
کوک زمزمه کرد:ااااه.....(اسمتو گفت)باز چته آخه؟
گریه میکردم که کوک از اتاقش اومد بیرون
کوک:.....(اسمتو گفت)اخه این همه سر و صدا....
کوک که منو دید تعجب کرد و آروم ادامه دادو گفت:برای چیه؟
اومد طرفم روی دو زانوش نشست و شونه هامو گرفت،کوک:.....(اسمت)تو خوبی؟
توی اتاق جیمین:
جیمین قدرت تکون خوردن نداشت اون چیز رو سعی کرد بکشه بیرون اما نتونست چون درد داشت
جیمین زمزمه کرد:تو...تو!.......(اسمت)تو چطور جرات کردی!وقتی که از روی این زمین بلند بشم میدونم باهات...آخ
متاسفانه حرص خوردن هم فایده نداشت چون بیشتر انرژی رو هدر میداد
کوک:حرف بزن دیگه چیکار کردی که گریه میکنی؟
گفتم:جیمین...من..من پارک جیمینو زدم
کوک:چی؟یعنی چی؟شوخی نکن.....(اسمت)تو کی انقدر شجاع شدی چطور زدیش با سیلی ؟ با لگد یا با گلدون؟
گفتم:هیچ کدوم به قلبش زدم😭
کوک:از دست تو.....(اسمت)اخه منظورت چیه که...
کوک یه لحظه فهمید انگار کار خطرناکی کردم و گفت:زدیش آره؟ زدیش مگه نه؟تو چیکار کردی....(اسمت)؟میخواستی جیمینو ب.ک.ش.ی؟میدونی اگر الان خوب باشه چیکارت میکنه؟تورو خدا تو یکی توی قدم های یوری پا نذار!
گفتم:من نمیخواستم اینطور بشه...من مثله یوری نیستم..من میترسم
کوک:باشه آروم حداقل بگو با چی زدیش؟
کوک به موهام توجه کرد و دید موهام باز بود،کوک:موهات!آره تو با اونی که لای موهات بود زدیش؟
سرمو تکون دادم یعنی اره،کوک:هیچ میدونی چه کاری کردی؟وای مگه نمیدونستی اون چیه؟اون که چیز عادی نیست اون واسه حمله هست!اصلا کی اونو لای موهات گذاشت؟آرایشگرها؟
گفتم:نمیدونم فقط نگران جیمینم...قطعا منو نمیبخشه اما اگر ق.ا.ت.ل بشم چی؟از طرفی میترسم برم توی اتاق
کوک:خدا بهت رحم کنه کاش انقدر دل جیمین رو برده باشی که کاریت نداشته باشه
کوک بلند شد رفت داخل اتاق و جیمینو دید رفت طرفش،کوک:جیمین تو خوبی؟
جیمین با درد:بهتر از این نمیشم
منم عذاب وجدان گرفتم اومدم حداقل دم در ایستادم که جیمین نگاهشو از کوک دزدید و به من نگاه کرد کوک هم نگاه جیمین رو تعقیب کرد و برگشت منو نگاه کرد و بلند شد
جیمین:تو!
عقب رفتم جیمین:همونجا وایسا!
جیمین اون چیز رو سریع از تنش بیرون کشید،ترسیدم و فرار کردم جیمین که انگار دردش یادش رفت و بلند شد اومد دنبالم کوک تعجب کرد گفت:جیمین کجا؟جیمین!صبر کن!جیمین
توی راه پلهها میدویدم جیمین هم دنبالم،رفتم بیرون خواستم از پله ها بپرم که زودتر برسمو فرار کنم تا پریدم جیمین دستمو گرفت منو طرف خودش کشید منو روی هوا گرفتو چشم تو چشم شدیم،آسمان رعد و برق زد
۴۸۲
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.