سوکوکو درخواستی
سوکوکو درخواستی
( هنوز اسمی ندارم 😑اولم اگه نکته های قبلو نخوندین بخونین)
از دید چویا
آه خیلی حوصلم سر رفته بهتره برم بیرون ( نکته : تنها زندگی میکنه )
حداقل سر گرم میشم
گذر زمان
داشتم راه میرفتم دیدم شب شده توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم که یهو یه چنتا پسر گوشیمو دزدیدن
چویا : هوی صبر کنین عوضیا
بدو بدو رفتم دنبالشون آه بخشکه این شانس اگه میتونستم قدرتمو کنترل کنم آه ولش کن اگه ها فایده ندارد سریع رفتم دنبالشون که دیدم رفتن توی یه کوچه ی بنبست
چویا : گیرتون انداختم
که یهو حس کردم یچی از پشت خورد تو سرم نیوفتادم ولی نمیتونستم درست وایسم دیوارو گرفتم اون پسرا تله بودن به خشکه این شانس نمیتونم بجنگم سرم گیج میشه یکی از پسرا رو دیدم که داشت با یه دستمال داره میاد سمتم نه نه نمیشه ببازم نه که یکی دیگه هم از اون طرف اومد
اون پسر : هوی کوچیک تر از خودتون گیر آوردین ریختین سرش چند نفر به یه نفر
یکی از پسرا : جنابعالی کی باشی اصلا به تو چه
اون پسره : تا حالا اسم مافیای بندرو شنیدین من یکی از مدیراشم حالا گومشین
یکی از پسرا : عه توی بانداژیو چه به این حرفا
اون پسره : میخوای امتحان کنی
(خلاصه فکنم همه فهمیدین کیه پس نیاز نیست بنویسم پسره دازای باهاشون مبارزه کرد و برنده شد )
از دید دازای
وقتی با اون احمقا مبارزه کردم و تموم شد رفتم سمت اون پسره بیدار بود ولی روی زمین افتاده بود
دازای : حالت خوبه زخمی شدی ( با نگرانی)
( نکته داشت از سر چویا خون میومد )
چویا : ا ..... آره ...خ....خوبم
دستشو گرفتم و بلندش کردم
دازای : میتونی وایسی
چویا : ........
دازای : چیشد خوبی
چویا: افتادن روی دازای ( مثل وقتی آتسوشی افتاد روش)
بهتره ببرمش خونمون تا حالش خوب بشه
( هنوز اسمی ندارم 😑اولم اگه نکته های قبلو نخوندین بخونین)
از دید چویا
آه خیلی حوصلم سر رفته بهتره برم بیرون ( نکته : تنها زندگی میکنه )
حداقل سر گرم میشم
گذر زمان
داشتم راه میرفتم دیدم شب شده توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم که یهو یه چنتا پسر گوشیمو دزدیدن
چویا : هوی صبر کنین عوضیا
بدو بدو رفتم دنبالشون آه بخشکه این شانس اگه میتونستم قدرتمو کنترل کنم آه ولش کن اگه ها فایده ندارد سریع رفتم دنبالشون که دیدم رفتن توی یه کوچه ی بنبست
چویا : گیرتون انداختم
که یهو حس کردم یچی از پشت خورد تو سرم نیوفتادم ولی نمیتونستم درست وایسم دیوارو گرفتم اون پسرا تله بودن به خشکه این شانس نمیتونم بجنگم سرم گیج میشه یکی از پسرا رو دیدم که داشت با یه دستمال داره میاد سمتم نه نه نمیشه ببازم نه که یکی دیگه هم از اون طرف اومد
اون پسر : هوی کوچیک تر از خودتون گیر آوردین ریختین سرش چند نفر به یه نفر
یکی از پسرا : جنابعالی کی باشی اصلا به تو چه
اون پسره : تا حالا اسم مافیای بندرو شنیدین من یکی از مدیراشم حالا گومشین
یکی از پسرا : عه توی بانداژیو چه به این حرفا
اون پسره : میخوای امتحان کنی
(خلاصه فکنم همه فهمیدین کیه پس نیاز نیست بنویسم پسره دازای باهاشون مبارزه کرد و برنده شد )
از دید دازای
وقتی با اون احمقا مبارزه کردم و تموم شد رفتم سمت اون پسره بیدار بود ولی روی زمین افتاده بود
دازای : حالت خوبه زخمی شدی ( با نگرانی)
( نکته داشت از سر چویا خون میومد )
چویا : ا ..... آره ...خ....خوبم
دستشو گرفتم و بلندش کردم
دازای : میتونی وایسی
چویا : ........
دازای : چیشد خوبی
چویا: افتادن روی دازای ( مثل وقتی آتسوشی افتاد روش)
بهتره ببرمش خونمون تا حالش خوب بشه
۴.۸k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.