پارت ۵ فن فیک مایکی:)
اینم از پارت ۵ این فن فیک قشنگمان تازه جاهای خوب خوب مونده بچه ها یاح یاح یاح:)
که اما دوباره خندید و بعد از خنده با ی چهره مهربون گفت:
اما:بابت کارت داخل کلاس ممنونم میتونم دعوتت کنم فردا با هم بریم شهربازی؟ قراره دوستای داداشم بیان اما خب من دوستی نداشتم و گفتم شاید ت و دوستتم بتونید بیاید میایید؟
منم گلومو صاف کردن و گفت:
من: داداشت و دوستاش منظورت مایکیه دیگه یعنی باجی هم میاد؟
که اما گفت:
اما:آرع مایکی و باجی هم میان
منم بدون گفت و گو تصمیم گرفتن با گون سریع گفتم آره آره میام هه چیز یعنی میاییم(人 •͈ᴗ•͈)
که گون با ی قیافه عجیب به من خیره شده بود(눈‸눈)
اما: پس فردا ساعت ۵ داخل شهربازی******* میبینمتون
من:باش(◠‿◕)
بعد از رفتن اما گون تا اومد دهنشو باز کنه ی دورایاکی گذاشتم ت دهنش و گفتم:
من:ببند قراره داداش کوچیکه شینچیرو رو ببینیم پس حرف نزن
بعد از مدرسه:
بعد از مدرسه رفتم دنبال آنجلیکا و تا خونه داشت در مورد روزش حرف میزد مخمو خورده بود
دوتا دوست پیدا کرده بود و داشت در مورد اونا حرف میزد یکی ندونه میگه این دو روز کامل داخل مدرسه بوده
همین جوری ک آنجی در مورد دوستاش و روزش حرف میزد به خونه نزدیک تر میشدیم و من دنبال این بودم ک ی راهی پیدا کنم تا آجی بدون خطر و آسیب بره ت اتاقش و بابا چشمش بهش میوفته وقتی رسیدیم خونه آروم در رو باز کردم کفشامون رو در آوردیم از پله ها بالا رفتیم آنجی رو بردم تو اتاقش و بهش گفتم به هیچ عنوان نیا بیرون و از اتاقش اومدم بیرون و همین ک میخواستم برم سمت اتاقم در اتاق مامان و بابا باز شد و بابا اومد بیرون و گفت:
بابا:ایزا بیا اتاقم کارت دارم
منم آروم برگشتم و رفتم اتاقش......
فردا صبح:
ساعت ۱۰ از خواب پاشدم بدنم درد میکرد همه جام درد میکرد تمام بدنم کبود بود من که کار اشتباهی نکرده بودم ک اون یا رو منو مثل سگ میزنه
از جام پاشدم و لباسام رو عوض کردم و به پذیرایی رفتم مامان داشت صبحونه رو آماده میکرد
سر میز رفتم و نشستم
مامان پنکیک رو روی میز گذاشت و منم بهش صبح بخیر گفتم اونم لبخند زد صبح بخیر گفت
چند دقیقه بعد آنجلیکا اومد سر میز و به هممون صبح بخیر گفت
بعد از صبحونه آنجلیکا بهم گفت که برم اتاقش منم وقتی میز رو جمع کردم رفتم اتاقش که با ی چهره بغض کرده بهم نگاه کرد و گفت....
خب اینم از این تا پارت بعد منتظر باشید:)
وای چقدر خوبه چند نفر منتظرت باشن احساس خاص بودن میکنم:)
که اما دوباره خندید و بعد از خنده با ی چهره مهربون گفت:
اما:بابت کارت داخل کلاس ممنونم میتونم دعوتت کنم فردا با هم بریم شهربازی؟ قراره دوستای داداشم بیان اما خب من دوستی نداشتم و گفتم شاید ت و دوستتم بتونید بیاید میایید؟
منم گلومو صاف کردن و گفت:
من: داداشت و دوستاش منظورت مایکیه دیگه یعنی باجی هم میاد؟
که اما گفت:
اما:آرع مایکی و باجی هم میان
منم بدون گفت و گو تصمیم گرفتن با گون سریع گفتم آره آره میام هه چیز یعنی میاییم(人 •͈ᴗ•͈)
که گون با ی قیافه عجیب به من خیره شده بود(눈‸눈)
اما: پس فردا ساعت ۵ داخل شهربازی******* میبینمتون
من:باش(◠‿◕)
بعد از رفتن اما گون تا اومد دهنشو باز کنه ی دورایاکی گذاشتم ت دهنش و گفتم:
من:ببند قراره داداش کوچیکه شینچیرو رو ببینیم پس حرف نزن
بعد از مدرسه:
بعد از مدرسه رفتم دنبال آنجلیکا و تا خونه داشت در مورد روزش حرف میزد مخمو خورده بود
دوتا دوست پیدا کرده بود و داشت در مورد اونا حرف میزد یکی ندونه میگه این دو روز کامل داخل مدرسه بوده
همین جوری ک آنجی در مورد دوستاش و روزش حرف میزد به خونه نزدیک تر میشدیم و من دنبال این بودم ک ی راهی پیدا کنم تا آجی بدون خطر و آسیب بره ت اتاقش و بابا چشمش بهش میوفته وقتی رسیدیم خونه آروم در رو باز کردم کفشامون رو در آوردیم از پله ها بالا رفتیم آنجی رو بردم تو اتاقش و بهش گفتم به هیچ عنوان نیا بیرون و از اتاقش اومدم بیرون و همین ک میخواستم برم سمت اتاقم در اتاق مامان و بابا باز شد و بابا اومد بیرون و گفت:
بابا:ایزا بیا اتاقم کارت دارم
منم آروم برگشتم و رفتم اتاقش......
فردا صبح:
ساعت ۱۰ از خواب پاشدم بدنم درد میکرد همه جام درد میکرد تمام بدنم کبود بود من که کار اشتباهی نکرده بودم ک اون یا رو منو مثل سگ میزنه
از جام پاشدم و لباسام رو عوض کردم و به پذیرایی رفتم مامان داشت صبحونه رو آماده میکرد
سر میز رفتم و نشستم
مامان پنکیک رو روی میز گذاشت و منم بهش صبح بخیر گفتم اونم لبخند زد صبح بخیر گفت
چند دقیقه بعد آنجلیکا اومد سر میز و به هممون صبح بخیر گفت
بعد از صبحونه آنجلیکا بهم گفت که برم اتاقش منم وقتی میز رو جمع کردم رفتم اتاقش که با ی چهره بغض کرده بهم نگاه کرد و گفت....
خب اینم از این تا پارت بعد منتظر باشید:)
وای چقدر خوبه چند نفر منتظرت باشن احساس خاص بودن میکنم:)
۳.۵k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.