چند پارتی تهیونگ غریبه ی آشنا p:3
ویو ات
تهیونگ اومده بود اینجا برای شراکت اما شرکت اونکه ی شرکت معروف و خلاصه همچی تمومه رفتیم تو دفترم نشستم پشت میزم و اونم نشست رو مبل و شروع کردم به حرف زدن
_خب تهیونگ برا چی اومدی اینجا؟
×چند بار بگم؟
_خب درسته برا شراکت اما شرکت تو که شرکت قدرتمندی هه
×خب دلیل دیگه ایم داره
_هوم چی؟
ویو راوی (بنده)
تهیونگ بلند شد از جیبش جعبه ی کوچیکی در آورد و رفت بغل ات و کنارش زانو زد و گفت
×ات تو...تو غلب من و دزدیدی ملکه قلبم میشی؟
ات دستش و جلو دهنش گذاشت از شدت شور هیجان نمیدونست چی بگه تهیونگ انگشتر و کرد تو دست ات و منتظر جواب ات بود که از گفت
_بله
بعد تهیونگ بلند شد و لب ات و بوسید ات اول در تعجب بود اما بعد همراهی کرد بعد ۲ مین از هم جداشدن و نفس نفس میزدند
ویو ات
من...من باور نمیکنم کیم تهیونگ بزرگترین مافیا دنیا ازم درخواست ازدواج کنه
یعنی من الان زن بزرگترین مافیا هستم
_ت...تهیونگ
×جانم
_م...م...من باورم نمیشه که ه...هم...سر
×منی؟
_آر..ه
×خب باید باور کنی
_اوهوم
×حالا عروسیمون کی باشه اسم بچمون و چی بزاریم کدوم دانشگاه بفرستیم
_صبر کن صبرکن زیادی تند نمیری؟
×عاا...آره
_خب واقعا میخواستی شریک شیم؟
×نه
_هوم ميگما تهیونگ
×میشه تهیونگ صدام نکنی؟
_نه بگم ددی؟
×نه فقط موقع اون کارا بگو ددی الان بگو عزیزم
_خب باشه
_عزیزم میشه بریم خونه
×باشه
(رفتن خونه ۱ هفته بعد عروسی گرفتن و رفتن خونه مشترکشون)
ویو ات
تهیونگ رفته سر کار منم کم میرم حال ندارم الان ساعت ۷ عه و احتمالا الاناست که بیاد
بعد ۳۰ مین زنگ در زده شد در و باز کردم که ی مرد اندازه قول بود و ی پارچه گذاشت رو دهنم تلاش کردم نفس نکشم اما نمیشد و سیاهی
ویو تهیونگ
کارام ی خورده طول کشید به جای اینکه ساعت ۷ برم ۹ رفتم خونه دلم برای ات ی ذره شده رفتم خونه اما چرا در بازه ؟ نکنه لعنتی اون بکهیون عوضی(منظورم بکهیون اکسو نیستا)حتما ات و دزدیده تا حرص منو در بیاره و من و بکشه و جای منو بگیره ...
شرطا ۶ لایک
۳ کامنت
تهیونگ اومده بود اینجا برای شراکت اما شرکت اونکه ی شرکت معروف و خلاصه همچی تمومه رفتیم تو دفترم نشستم پشت میزم و اونم نشست رو مبل و شروع کردم به حرف زدن
_خب تهیونگ برا چی اومدی اینجا؟
×چند بار بگم؟
_خب درسته برا شراکت اما شرکت تو که شرکت قدرتمندی هه
×خب دلیل دیگه ایم داره
_هوم چی؟
ویو راوی (بنده)
تهیونگ بلند شد از جیبش جعبه ی کوچیکی در آورد و رفت بغل ات و کنارش زانو زد و گفت
×ات تو...تو غلب من و دزدیدی ملکه قلبم میشی؟
ات دستش و جلو دهنش گذاشت از شدت شور هیجان نمیدونست چی بگه تهیونگ انگشتر و کرد تو دست ات و منتظر جواب ات بود که از گفت
_بله
بعد تهیونگ بلند شد و لب ات و بوسید ات اول در تعجب بود اما بعد همراهی کرد بعد ۲ مین از هم جداشدن و نفس نفس میزدند
ویو ات
من...من باور نمیکنم کیم تهیونگ بزرگترین مافیا دنیا ازم درخواست ازدواج کنه
یعنی من الان زن بزرگترین مافیا هستم
_ت...تهیونگ
×جانم
_م...م...من باورم نمیشه که ه...هم...سر
×منی؟
_آر..ه
×خب باید باور کنی
_اوهوم
×حالا عروسیمون کی باشه اسم بچمون و چی بزاریم کدوم دانشگاه بفرستیم
_صبر کن صبرکن زیادی تند نمیری؟
×عاا...آره
_خب واقعا میخواستی شریک شیم؟
×نه
_هوم ميگما تهیونگ
×میشه تهیونگ صدام نکنی؟
_نه بگم ددی؟
×نه فقط موقع اون کارا بگو ددی الان بگو عزیزم
_خب باشه
_عزیزم میشه بریم خونه
×باشه
(رفتن خونه ۱ هفته بعد عروسی گرفتن و رفتن خونه مشترکشون)
ویو ات
تهیونگ رفته سر کار منم کم میرم حال ندارم الان ساعت ۷ عه و احتمالا الاناست که بیاد
بعد ۳۰ مین زنگ در زده شد در و باز کردم که ی مرد اندازه قول بود و ی پارچه گذاشت رو دهنم تلاش کردم نفس نکشم اما نمیشد و سیاهی
ویو تهیونگ
کارام ی خورده طول کشید به جای اینکه ساعت ۷ برم ۹ رفتم خونه دلم برای ات ی ذره شده رفتم خونه اما چرا در بازه ؟ نکنه لعنتی اون بکهیون عوضی(منظورم بکهیون اکسو نیستا)حتما ات و دزدیده تا حرص منو در بیاره و من و بکشه و جای منو بگیره ...
شرطا ۶ لایک
۳ کامنت
۳.۶k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.