فیک کوک
𝕸𝖞 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆⁶¹
×: اومم.. خب میدونی. من واقعا عاشق اینجا بودم و هستم. و اینجا رو بهتر از هرکس دیگهای میشناسم. و وجب به وجب اینجا رو ازبرم. بزار برسیم تا بهت بگم چجوری باهم آشنا شدیم.
تقریبا ۵ دقیقه میگذشت و فقط با سکوت به راهمون ادامه میدادیم.
به پشت سرم نگاهی انداختم.
: میگم اونی خیلی دور نشدیم؟
×: رسیدیم.
به روبهرو نگاه کردم. یه جشمهی بزرگ اونجا بود. دور اونجا هم کای درخت بزرگ بومی که معلوم بود قدمت طولانی داشتن روییدهبود.
نزدیک چشمه شدیم. دامنم جمع کردم و مثل رز دستمو توی آب فرو بردم. حس خیلی خوبی داشت. دمای آب پایین بود ولی خیلی غیر قابل تحمل نبود واسم.
×: هر وقت میومدیم اینجا حداقل روزی دو ساعت میومدم اینجا و توی سکوت به صدای پرنده ها جلوی نور خورشید گوش میدادم. گاهی هم نقاشیه پرنده هه رو میکشیدیدم. و گاهی هم آواز میخوندم. یک بار مشغول آواز خوندن بودم که متوجه حضور یه پسر بچهشدم که داشت سعی میکرد خودشو ازم مخفی کنه:
[×: هی تو کی هستی؟ همون موقع صدای واقواق سگی از پشت سرش میدویدم به سمت رو شنیدم و متوجه شدم که داره به سمتم حملهور میشه.
دامنم رو گاز گرفت و کشید. منم فقط جیغ میزدم. ÷: هی ولش کن لئو! ولش کن! با صدای اون پسره دامنه ول کرد. اومد سمتم و محکم بغلم کرد و اشکامو از چشمام پاک کرد. ÷: من معذرتمیخوام. ×: مشکلی نداره. ÷: هی لئو ببین چیکار کردی! زوزههای سگش مظلوم تر شدن. نزدیکم اومد. ولی اونموقع دیگه ازش نمیترسیدم. دستمو روی سر سگش کشیدم. ÷: عذر میخوام بابت این بی ادبی، اسم من جیمین هست. و شما؟ از همون موقع ازش خوشم میومد. ×: خب منم.... ▪︎: آقا شما اینجا هستین! مردی که نفسنفس زنان سمتش میومد اون صدا میزد. و جیمین هم کلافه نگاهش میکرد. ▪︎: ما همهجارو دنبال شما گشتیم. نگاه مرده به من افتاد. ▪︎: شما،شما باید دختر... ×: بله. تعظیم به من کرد و دست جیمین رو گرفت. ▪︎: پدرتون خیلی نگرانتر شدن. لطفا همین الان با همن بیاین که برگردیم. و شما خانم، پدرتون اطلاع دارن که اینجایین؟ ×: بله میدونن. اگر کاری ندارین لطفا زودتر برین و مزاحم نباشین.
سری تکون داد و همراه با جیمینی که قیافش معلوم بود پکره راه افتاد.]
سلام
ببخشید واسه تاخیر
سعی میکنم جبران کنم..
پارت۶۲ رو نمیتونم بذار هر کاری میکنم نمیاره
بعدا دوباره تلاش میکنم تا آپلودش کنم
فعلا خدافظ
×: اومم.. خب میدونی. من واقعا عاشق اینجا بودم و هستم. و اینجا رو بهتر از هرکس دیگهای میشناسم. و وجب به وجب اینجا رو ازبرم. بزار برسیم تا بهت بگم چجوری باهم آشنا شدیم.
تقریبا ۵ دقیقه میگذشت و فقط با سکوت به راهمون ادامه میدادیم.
به پشت سرم نگاهی انداختم.
: میگم اونی خیلی دور نشدیم؟
×: رسیدیم.
به روبهرو نگاه کردم. یه جشمهی بزرگ اونجا بود. دور اونجا هم کای درخت بزرگ بومی که معلوم بود قدمت طولانی داشتن روییدهبود.
نزدیک چشمه شدیم. دامنم جمع کردم و مثل رز دستمو توی آب فرو بردم. حس خیلی خوبی داشت. دمای آب پایین بود ولی خیلی غیر قابل تحمل نبود واسم.
×: هر وقت میومدیم اینجا حداقل روزی دو ساعت میومدم اینجا و توی سکوت به صدای پرنده ها جلوی نور خورشید گوش میدادم. گاهی هم نقاشیه پرنده هه رو میکشیدیدم. و گاهی هم آواز میخوندم. یک بار مشغول آواز خوندن بودم که متوجه حضور یه پسر بچهشدم که داشت سعی میکرد خودشو ازم مخفی کنه:
[×: هی تو کی هستی؟ همون موقع صدای واقواق سگی از پشت سرش میدویدم به سمت رو شنیدم و متوجه شدم که داره به سمتم حملهور میشه.
دامنم رو گاز گرفت و کشید. منم فقط جیغ میزدم. ÷: هی ولش کن لئو! ولش کن! با صدای اون پسره دامنه ول کرد. اومد سمتم و محکم بغلم کرد و اشکامو از چشمام پاک کرد. ÷: من معذرتمیخوام. ×: مشکلی نداره. ÷: هی لئو ببین چیکار کردی! زوزههای سگش مظلوم تر شدن. نزدیکم اومد. ولی اونموقع دیگه ازش نمیترسیدم. دستمو روی سر سگش کشیدم. ÷: عذر میخوام بابت این بی ادبی، اسم من جیمین هست. و شما؟ از همون موقع ازش خوشم میومد. ×: خب منم.... ▪︎: آقا شما اینجا هستین! مردی که نفسنفس زنان سمتش میومد اون صدا میزد. و جیمین هم کلافه نگاهش میکرد. ▪︎: ما همهجارو دنبال شما گشتیم. نگاه مرده به من افتاد. ▪︎: شما،شما باید دختر... ×: بله. تعظیم به من کرد و دست جیمین رو گرفت. ▪︎: پدرتون خیلی نگرانتر شدن. لطفا همین الان با همن بیاین که برگردیم. و شما خانم، پدرتون اطلاع دارن که اینجایین؟ ×: بله میدونن. اگر کاری ندارین لطفا زودتر برین و مزاحم نباشین.
سری تکون داد و همراه با جیمینی که قیافش معلوم بود پکره راه افتاد.]
سلام
ببخشید واسه تاخیر
سعی میکنم جبران کنم..
پارت۶۲ رو نمیتونم بذار هر کاری میکنم نمیاره
بعدا دوباره تلاش میکنم تا آپلودش کنم
فعلا خدافظ
۳۹۵
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.