پارت 20
نه راستش من رو به عنوان یه دوست میبینم
ولی من نمیخوام دوست باشیم ایملدا من دوستت دارم تو چرا من رو رد ميکنی
کوک دیدم یه پسر داره با ایملدا حرف میزنه عصبانی شدم رفتم جلوتر گفتم چیزی شده
هان نگو که من رو بخاطر این پسره احمق رد میکنی
(احمق تویی با اون جد و آبادت پسره...........)
چی گفتی اصلا میدونی من کی هستم
هر کی میخوای باش هیچ کس نمیتونه نزدیک دوست دخترم بشه
دوست دخترت
آره ایملدا دوست دخترمه
دروغ میگی اون که تو رو دوست نداره
ایملدا من تو رو دوست ندارم واسه همین درخواستت رو رد کردم در ضمن کی گفته من اون رو دوست ندارم
کوک ویو
یعنی چی منظورش چیه یعنی ایملدا دوستم داره دیگه به چیز دیگه ای فکر نکردم واسه اینکه حرص اون پسره رو در بیارم ایملدا رو بغل کردم و گونش رو بوسیدم بریم چاگیا باید خرید کنیم مگه نه
بردمش سمت ماشین گذاشتمش روی صندلی کنارم میدونستم اون داره نگاه میکنه اینبار لب های ایملدا رو کوتاه بوسیدم گونه هاش قرمز شد تک خنده ای کردم منم سوار شدم
چرا اونجوری بهش گفتی
راه دیگه ای نداشتم در ضمن اون کی بهت اعتراف کرد چرا بهم نگفتی
لازم نبود
چیش لازم نبود یه پسره بهت میگه دوستت دارم تو هم که اصلا عین خیالت نیست يعني اصلا احساسم برات مهم نیست
این رو که گفت یه چیزایی یادم اومد اونی من دوستش دارم
ا/ت برام مهم نیست فراموشش کن ایملدا کوک مال منه فهمیدی
اونی یعنی اصلا احساساتم برات مهم نیست
نه نیست
ببخشید اونی نه نههههههه
ایملدا حالت خوبه ایملدا چت شد یهو اون قرصه کجاست آها پیداش کردم بیا بخور
ههههههه (نفس نفس)
چیشد ایملدا چیزی یادت اومد
اون دوستت داشت
چی
ا/ت تو رو دوست داره
ایملدا
باید بریم خرید بعدا در موردش حرف میزنیم
باشه
از اون روز به بعد همه چیز کم کم یادم میومد ولی هنوز هیچی در مورد خونوادم یادم نیست اینکه چطور رفتن یا کی هستن فقط و فقط یادمه خواهری به اسم ا/ت داشتم بعضی مواقع چهرهی زنی رو میبینم و مردی رو میبینم که داره خواهرم و یکی رو که به ظاهر مامانمه کتک میزنه چرا چیزی یادم نمیاد اههههه با صدای کوک به خودم اومدم گفت رسیدیم اومدیم بیرون یه پاساژ بزرگ بود جونگ کوک دستم رو گرفت باهم رفتیم داخل همه یه جورایی عجیب نگاهمون میکردن
کوک ویو
وارد یه مغازه شدیم داشتم لباس ها رو نگاه میکردم که ایملدا با چند دست لباس اومد پیشم اینا چطورن
نمیخوای اول واسه خودت بگیری
نه
باشه
برو این رو امتحان کن
من
آره دیگه تو
باشه
رفتم لباس رو پوشیدم اومدم بیرون ایملدا یه جوری نگاهم کرد بعد گفت نه این نمیشه همیشه سیاه میپوشی بیا این رو امتحان کن
باشه اون رو پوشیدم گفت نه اینم نمیشه یه جورایی انگار خیلی رسمیه
مگه من مدلم اینجوری بهم میگی
ولی من نمیخوام دوست باشیم ایملدا من دوستت دارم تو چرا من رو رد ميکنی
کوک دیدم یه پسر داره با ایملدا حرف میزنه عصبانی شدم رفتم جلوتر گفتم چیزی شده
هان نگو که من رو بخاطر این پسره احمق رد میکنی
(احمق تویی با اون جد و آبادت پسره...........)
چی گفتی اصلا میدونی من کی هستم
هر کی میخوای باش هیچ کس نمیتونه نزدیک دوست دخترم بشه
دوست دخترت
آره ایملدا دوست دخترمه
دروغ میگی اون که تو رو دوست نداره
ایملدا من تو رو دوست ندارم واسه همین درخواستت رو رد کردم در ضمن کی گفته من اون رو دوست ندارم
کوک ویو
یعنی چی منظورش چیه یعنی ایملدا دوستم داره دیگه به چیز دیگه ای فکر نکردم واسه اینکه حرص اون پسره رو در بیارم ایملدا رو بغل کردم و گونش رو بوسیدم بریم چاگیا باید خرید کنیم مگه نه
بردمش سمت ماشین گذاشتمش روی صندلی کنارم میدونستم اون داره نگاه میکنه اینبار لب های ایملدا رو کوتاه بوسیدم گونه هاش قرمز شد تک خنده ای کردم منم سوار شدم
چرا اونجوری بهش گفتی
راه دیگه ای نداشتم در ضمن اون کی بهت اعتراف کرد چرا بهم نگفتی
لازم نبود
چیش لازم نبود یه پسره بهت میگه دوستت دارم تو هم که اصلا عین خیالت نیست يعني اصلا احساسم برات مهم نیست
این رو که گفت یه چیزایی یادم اومد اونی من دوستش دارم
ا/ت برام مهم نیست فراموشش کن ایملدا کوک مال منه فهمیدی
اونی یعنی اصلا احساساتم برات مهم نیست
نه نیست
ببخشید اونی نه نههههههه
ایملدا حالت خوبه ایملدا چت شد یهو اون قرصه کجاست آها پیداش کردم بیا بخور
ههههههه (نفس نفس)
چیشد ایملدا چیزی یادت اومد
اون دوستت داشت
چی
ا/ت تو رو دوست داره
ایملدا
باید بریم خرید بعدا در موردش حرف میزنیم
باشه
از اون روز به بعد همه چیز کم کم یادم میومد ولی هنوز هیچی در مورد خونوادم یادم نیست اینکه چطور رفتن یا کی هستن فقط و فقط یادمه خواهری به اسم ا/ت داشتم بعضی مواقع چهرهی زنی رو میبینم و مردی رو میبینم که داره خواهرم و یکی رو که به ظاهر مامانمه کتک میزنه چرا چیزی یادم نمیاد اههههه با صدای کوک به خودم اومدم گفت رسیدیم اومدیم بیرون یه پاساژ بزرگ بود جونگ کوک دستم رو گرفت باهم رفتیم داخل همه یه جورایی عجیب نگاهمون میکردن
کوک ویو
وارد یه مغازه شدیم داشتم لباس ها رو نگاه میکردم که ایملدا با چند دست لباس اومد پیشم اینا چطورن
نمیخوای اول واسه خودت بگیری
نه
باشه
برو این رو امتحان کن
من
آره دیگه تو
باشه
رفتم لباس رو پوشیدم اومدم بیرون ایملدا یه جوری نگاهم کرد بعد گفت نه این نمیشه همیشه سیاه میپوشی بیا این رو امتحان کن
باشه اون رو پوشیدم گفت نه اینم نمیشه یه جورایی انگار خیلی رسمیه
مگه من مدلم اینجوری بهم میگی
۱۳۰.۹k
۰۲ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.