فصل ۲ پارت۲
ویو شوگا
های من مین یونگیم دوساله با ات ازدواج کردم اول اخلاقامون خیلی خوب بود ولی یه مدت من زیادی رو ات غیرتی بودم و یک روز بود که یک نفر بهم زنگ زد
شوگا : سلام بله بفرماید
؟ فکر میکنی ات اینجوریه
شوکا : شما ببخشید ات به شما چه ربطی داره
؟ پس هنوز نمیدونی که داره بهت خیانت میکنه
شوکا: آقا خواهشن دردسر درست نکنین برین بین کارتون خیلیا این چیزارو گفتن
؟ باور نمیکنی باشه پس یه چند تا عکس برات میفرستم
تلفن رو قط کردم پرتش کردم رو مبل خودمم نشستم بعد از چند دقیقه گوشیمو برداشتم که عکس هارو فرستاده بود یعنی این واقعن اته ن..نه امکان نداره بغض بدی گلمو چنگ زد ات امروز رفته بود بیرون وقتی اومد خونه رفتم زدمش از خونه زدم بیرون به سمت بار حرکت کردم
ویو ات
نشستم گریه کردم چون خیلی داغون بودم نمیتونستم کاری کنم نشستم رو مبل تا ساعت ۸ شب که شوگا اومد بدون هیچ حرفی که بگم پاشدم به سمت اتاق حرکت کردم که شوکا دستمو گرفت
شوکا: کجا باید برام توضیح بدی
ات: چی رو
شوگا : انقدر خودتو نزن به اون راه
ات : شوگا تو چته ها واقعن چته چرا امروزا اینجوری شدی(داد)
شوکا : صداتو برام بالا نبر
دستمو ولی داد رفت تو اتاق و درو بست منم رفتم به اتاق مهمون خوابیدم صبح که پاشدم شوکا نبود هه مثل قبلن یکم دیگه خوابیدم پاشدم کار خونه رو کردم غذا خوردم ساعت ۵ بود که هنوز نیومده بود منم تصمیم گرفتم برم پارکی که منو شوگا همش باهم میرفتیم تو پارک یاد اون خاطرات ی که باهاش داشتم مینداخت ولی با صحنه کی دیدم دیگه نمیخواستم زنده بمونم...
های من مین یونگیم دوساله با ات ازدواج کردم اول اخلاقامون خیلی خوب بود ولی یه مدت من زیادی رو ات غیرتی بودم و یک روز بود که یک نفر بهم زنگ زد
شوگا : سلام بله بفرماید
؟ فکر میکنی ات اینجوریه
شوکا : شما ببخشید ات به شما چه ربطی داره
؟ پس هنوز نمیدونی که داره بهت خیانت میکنه
شوکا: آقا خواهشن دردسر درست نکنین برین بین کارتون خیلیا این چیزارو گفتن
؟ باور نمیکنی باشه پس یه چند تا عکس برات میفرستم
تلفن رو قط کردم پرتش کردم رو مبل خودمم نشستم بعد از چند دقیقه گوشیمو برداشتم که عکس هارو فرستاده بود یعنی این واقعن اته ن..نه امکان نداره بغض بدی گلمو چنگ زد ات امروز رفته بود بیرون وقتی اومد خونه رفتم زدمش از خونه زدم بیرون به سمت بار حرکت کردم
ویو ات
نشستم گریه کردم چون خیلی داغون بودم نمیتونستم کاری کنم نشستم رو مبل تا ساعت ۸ شب که شوگا اومد بدون هیچ حرفی که بگم پاشدم به سمت اتاق حرکت کردم که شوکا دستمو گرفت
شوکا: کجا باید برام توضیح بدی
ات: چی رو
شوگا : انقدر خودتو نزن به اون راه
ات : شوگا تو چته ها واقعن چته چرا امروزا اینجوری شدی(داد)
شوکا : صداتو برام بالا نبر
دستمو ولی داد رفت تو اتاق و درو بست منم رفتم به اتاق مهمون خوابیدم صبح که پاشدم شوکا نبود هه مثل قبلن یکم دیگه خوابیدم پاشدم کار خونه رو کردم غذا خوردم ساعت ۵ بود که هنوز نیومده بود منم تصمیم گرفتم برم پارکی که منو شوگا همش باهم میرفتیم تو پارک یاد اون خاطرات ی که باهاش داشتم مینداخت ولی با صحنه کی دیدم دیگه نمیخواستم زنده بمونم...
۱۰.۳k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.