سرنوشت من پارت ۱۰
ا/ت ویو
چقدر کیوت خوابیده بود
تکونش دادم
+پاشو دیگه خرگوش کوچولو
_نمیخوام ...یکم دیگه
+عععععه
_باش ... الان پا میشم
پاشد لباسامون رو عوض کردیم و رفتیم پایین
رفتم صورتم شستم
اجوما میز رو آماده کرده بود
نشستیم سر میز و شروع کردیم به خوردن
_ا/ت .... عروسی چهارشنبه اس
+چییییی ...... امروز دوشنبه س ....یعنی پس فردا
_اره ...خب
+یکم زود نیس
_به نظر من که نه تو که مشکلی نداری ؟
+نه اگر تو اینجوری می خوای
داشتیم صبحونمونو می خوردیم که گوشی کوک زنگ خورد
(بلد نیستم صدای زنگ گوشی رو در ارم خودتون تصور کنید دیگه)
جواب داد بعد از صحبتشون گفت :
_ا/ت من یه کار فوری دارم باید برم زود برمیگردم باید بریم خرید واسه عروسی
+باشه مراقب خودت باش
_خدافظ
+خدافظ
کوک رفت
صبحونمو خوردم و رفتم تو اتاقم
یکم با گوشیم ور رفتم .
دیگه کمکم خوابم برد
۳ ساعت بعد
از خواب پاشدم کوک هنوز نیومده بود
رفتم پایین
رفتم بیرون عمارت
تا یکم تو محوطه ی عمارت بچرخم
منظره ی خیلی خوبی داشت اما این
نگهبانای سیاه که کل اون قسمت رو پر کرده بودن خراب میکرد
یکم نشستم روی تاب توی حیاط .
یه کتاب کنار تاب بود
برش داشتم بنظر جالب میومد
صفحه اولشو خوندم خیلی قشنگ بود .
۱۵ دقیقه بعد
چند صفحه خوندم حوصلم سر رفته بود
یهو کوک زنگ زد
(مکالمه ی کوک و ا/ت )
+سلام
_سلام
_ا/ت دارم میام خونه کم کم آماده شو تا بریم خرید
+باشه
قطع کردن
کوک ویو
هعیییی
ا/ت دختر خوبی و خوشگلی بود
ولی اون یه برگ برنده برای انتقاممه
اون موقع که بابای ا/ت بدون هیچ رحمی
پدر و مادرم رو کشت
دیگه به اینجاش فکر نمی کرد
اون موقع من فقط ۵ سالم بود
ا/ت ویو
رفتم که آماده بشم
۱۰ دقیقه بعد
آماده شدم
رفتم پایین
کوک جلوی در بود
+ببخشید اگه دیر کردم
_نه بیبی منم تازه رسیدم
+(خنده ریز )
_بریم دیگه
+باشه
نشستیم تو ماشین
رفتیم مرکز خرید سئول
رفتیم تو یه مغازه که لباس عروس و اینا بود
کوک چند تا لباس تنش کرد اما آخری از همه قشنگ تر بود
من رفتم که لباس بپوشم
چند تا پوشیدم که بالاخره کوک یکیشون رو پسندید
لباسا رو حساب کردیم
آمدیم بیرون تقریبا ساعت ۶:۰۰بود
خب بسه
شرطا 🇰🇷
۲۰ لایک
۱۰ کامنت 🌌🌬
چقدر کیوت خوابیده بود
تکونش دادم
+پاشو دیگه خرگوش کوچولو
_نمیخوام ...یکم دیگه
+عععععه
_باش ... الان پا میشم
پاشد لباسامون رو عوض کردیم و رفتیم پایین
رفتم صورتم شستم
اجوما میز رو آماده کرده بود
نشستیم سر میز و شروع کردیم به خوردن
_ا/ت .... عروسی چهارشنبه اس
+چییییی ...... امروز دوشنبه س ....یعنی پس فردا
_اره ...خب
+یکم زود نیس
_به نظر من که نه تو که مشکلی نداری ؟
+نه اگر تو اینجوری می خوای
داشتیم صبحونمونو می خوردیم که گوشی کوک زنگ خورد
(بلد نیستم صدای زنگ گوشی رو در ارم خودتون تصور کنید دیگه)
جواب داد بعد از صحبتشون گفت :
_ا/ت من یه کار فوری دارم باید برم زود برمیگردم باید بریم خرید واسه عروسی
+باشه مراقب خودت باش
_خدافظ
+خدافظ
کوک رفت
صبحونمو خوردم و رفتم تو اتاقم
یکم با گوشیم ور رفتم .
دیگه کمکم خوابم برد
۳ ساعت بعد
از خواب پاشدم کوک هنوز نیومده بود
رفتم پایین
رفتم بیرون عمارت
تا یکم تو محوطه ی عمارت بچرخم
منظره ی خیلی خوبی داشت اما این
نگهبانای سیاه که کل اون قسمت رو پر کرده بودن خراب میکرد
یکم نشستم روی تاب توی حیاط .
یه کتاب کنار تاب بود
برش داشتم بنظر جالب میومد
صفحه اولشو خوندم خیلی قشنگ بود .
۱۵ دقیقه بعد
چند صفحه خوندم حوصلم سر رفته بود
یهو کوک زنگ زد
(مکالمه ی کوک و ا/ت )
+سلام
_سلام
_ا/ت دارم میام خونه کم کم آماده شو تا بریم خرید
+باشه
قطع کردن
کوک ویو
هعیییی
ا/ت دختر خوبی و خوشگلی بود
ولی اون یه برگ برنده برای انتقاممه
اون موقع که بابای ا/ت بدون هیچ رحمی
پدر و مادرم رو کشت
دیگه به اینجاش فکر نمی کرد
اون موقع من فقط ۵ سالم بود
ا/ت ویو
رفتم که آماده بشم
۱۰ دقیقه بعد
آماده شدم
رفتم پایین
کوک جلوی در بود
+ببخشید اگه دیر کردم
_نه بیبی منم تازه رسیدم
+(خنده ریز )
_بریم دیگه
+باشه
نشستیم تو ماشین
رفتیم مرکز خرید سئول
رفتیم تو یه مغازه که لباس عروس و اینا بود
کوک چند تا لباس تنش کرد اما آخری از همه قشنگ تر بود
من رفتم که لباس بپوشم
چند تا پوشیدم که بالاخره کوک یکیشون رو پسندید
لباسا رو حساب کردیم
آمدیم بیرون تقریبا ساعت ۶:۰۰بود
خب بسه
شرطا 🇰🇷
۲۰ لایک
۱۰ کامنت 🌌🌬
۱۰.۳k
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.