شاهزاده اهریمن پارت 42
#شاهزاده_اهریمن_پارت_42
ارمیا: ببخشید خاله مژگان ک من هرسری مزاحم شما میشم.
مامان برنا: این چ حرفیه ارمیا جان، اتفاق خودم دیشب ب برنا گفتم دعوتت کنه اینجا منو پدرش ک بخاطر کارامون روزا خونه نیستیم، خوشحال میشیم ک بیای پیش برنا، ما واقعا خوشحالیم ک برنا ی دوست ب خوبی تو داره برا همین خیالم راحته.
برنا: خب دیگه مامان کافیه این همین طوریشم پروع اینارو بگی تا چند روز برام پرو بازی درمیاره.
نا محسوس زدم تو کمرش
برنا: آخخخ
فکر کنم زیادم نامحسوس نبود، ی لبخند فیک زدم
+: ما از این شوخیا زیاد داریم شما جدی نگیرید.
مامانش بلند خندید
مامانش: مگه اینکه تو باشی برنای مارو از اون حالت خشکش دربیاری وگرنه ک همیشه عین مجسمه است
برنا: مامانننن.
*: خیل خب توهم. تا برید ی آبی ب دست و صورتتون بزنید منم نهارو کشیدم.
منتظر شدم ک کاملا از دیدمون دور بشه همین ک رفت تو آشپزخونه خواستم ی چی بار برنا کنم ک صدای ناقوس مرگمو شنیدم با شنیدن صداش تمام اندام های بیرونی و درونیم شروع کردن ب مردن وقتی قیافه شرور آمیز برنارو دیدم فهمیدم کار خود عنشه...
&: هااای من برگشتم..مامی کجایی!
مث جن زدها بازوی برنارو گرفتم
+: میدونم کار خود کثافتته ولی تورو ب اون جون بی ارزشت قسم منو از دست این خل و چل نجات بده. اصلا براچی دروغ گفتی ک رفته هاااان
×: چون واقعا رفته بود خونه مادربزرگم منم فقط ی آمار ریز دادم ک بشه تلافی تموم اون گوه کاریات ک سرم دراوردی.
+: من ریدم تو قبرت برنا، تو ک اینقدر بی ظرفیت نبودی.
برنااا توروخدا این خواهر روان پریشت رو از من دور نگه دار...
×: باید بگم بدبخاته روت کراشه و هیچ کاریم از من برنمیاد..
+: تف تو اون غیرت نداشتت، داداشا بقیه عین عزرائیل بالاسر خواهراشونن اونوقت توع نکبت دو دستی میندازیش رو دل من..
×: بقیه رو نمیدونم ولی من حاضرم برای خلاصی از وجودش ی چی سر بدم ک دیگه پسش نیارن.
بعد پرو پرو با ی نیشخند رفت سمت اتاقش.. رسما منو ب چیزش گرفته بود.
خدایا چ غلطی کردم اومدم اینجا، حالا من از دست این غول بیابونی چیکار کنم. بهتره قبل از اینکه بیاد خودمو گموگور کنم.. دویدم سمت پله، ها خدایا ازت خواهش میکنم منو تا اتاق این گراز برسون برا بقیش ی خاکی تو سرم میکنم فقط خواهش میکنم نذار منو ببینه.
*: آرمیــــــــا.
پاهام رو پله آخری خشک شد
*: وااای ارمیا خودتــــی..
اره اره خود بخت برگشتمم با این صدا زدنت ک از هرچی اسم آرمیاست چندشم شد.. خدایا چرا اینکارو با من میکنی هان؟ کی گفته رو ب رو شدن با کابوسا آدمو شجاع میکنه آقا من نخوام با کابوسم روب رو بشم باید کیو ببینم هاااا !
*: ارمیا، برا پاهات اتفاقی افتاده؟ آخه ی جور بدی رو هوا نگهش داشتی الان میوفتی.
بدبخت از دیدنت اِفلج شده. و حاضره همینجا ی سقوط جانانه رو تجربه کنه ولی تورو نبینه.
*: آرمیا با توام چرا جواب نمیدی.
عین آدم آهنی چرخیدم سمتش
+: اوه درسا تویی؟ فکر میکردم اشتباه شنیدم آخه صدای کابوسامو شنیدم.
*: چیی کابوس؟ من الان کابوسم؟
+: ن ن من غلط بکنم کی گفته شما کابوسی من گفتم طاووس، صداتون دقیقا شبیه صدای طاووس رویاهام بود.
تند تند از پله ها اومد بالا بازوهامو گرفت
*: وااای ارامیا راست میگی من شبیه طاووسیم ک تو خواب میبینی.
+: اوووم چ جورم هندونه قاچ شده این اصلا همینقدر گرد.
همچین با اون دست گُرز مانندش زد رو کمرم ک دوتا پله اومدم پایین تر
+: یااااا چته تو چرا مث گاو جفتک میندازی..
×: درسااا معلوم هست چ غلطی میکنی! نزدیک بود از پله ها پرتش کنی پایین واقعا خیلی بی عقلی..
*: من منننن عقل ندارم یا این دوست تو میدونی بهم چی گفتتت؟ بهم گفت هندونه الانم ک گفت مث گاوم مثلا من خواهرتمااا نمیخوای چیزی بهش بگی؟
×: حقیت بسی تلخ است من چی بگم دیگه.
*: واقعا ک خیلی بیشعوری..
ی پشت چشم برا منم نازک کرد رفت پایین، هنوز چند پله نرفته بود ک برگشت دست منو گرفت کشید سمت خودش.. ولی پام لیز خورد پرت شدم سمت پایین.. تنها چیزی دیدم چهره وحشت زده درسا و صدای داد برنا بود...
ارمیا: ببخشید خاله مژگان ک من هرسری مزاحم شما میشم.
مامان برنا: این چ حرفیه ارمیا جان، اتفاق خودم دیشب ب برنا گفتم دعوتت کنه اینجا منو پدرش ک بخاطر کارامون روزا خونه نیستیم، خوشحال میشیم ک بیای پیش برنا، ما واقعا خوشحالیم ک برنا ی دوست ب خوبی تو داره برا همین خیالم راحته.
برنا: خب دیگه مامان کافیه این همین طوریشم پروع اینارو بگی تا چند روز برام پرو بازی درمیاره.
نا محسوس زدم تو کمرش
برنا: آخخخ
فکر کنم زیادم نامحسوس نبود، ی لبخند فیک زدم
+: ما از این شوخیا زیاد داریم شما جدی نگیرید.
مامانش بلند خندید
مامانش: مگه اینکه تو باشی برنای مارو از اون حالت خشکش دربیاری وگرنه ک همیشه عین مجسمه است
برنا: مامانننن.
*: خیل خب توهم. تا برید ی آبی ب دست و صورتتون بزنید منم نهارو کشیدم.
منتظر شدم ک کاملا از دیدمون دور بشه همین ک رفت تو آشپزخونه خواستم ی چی بار برنا کنم ک صدای ناقوس مرگمو شنیدم با شنیدن صداش تمام اندام های بیرونی و درونیم شروع کردن ب مردن وقتی قیافه شرور آمیز برنارو دیدم فهمیدم کار خود عنشه...
&: هااای من برگشتم..مامی کجایی!
مث جن زدها بازوی برنارو گرفتم
+: میدونم کار خود کثافتته ولی تورو ب اون جون بی ارزشت قسم منو از دست این خل و چل نجات بده. اصلا براچی دروغ گفتی ک رفته هاااان
×: چون واقعا رفته بود خونه مادربزرگم منم فقط ی آمار ریز دادم ک بشه تلافی تموم اون گوه کاریات ک سرم دراوردی.
+: من ریدم تو قبرت برنا، تو ک اینقدر بی ظرفیت نبودی.
برنااا توروخدا این خواهر روان پریشت رو از من دور نگه دار...
×: باید بگم بدبخاته روت کراشه و هیچ کاریم از من برنمیاد..
+: تف تو اون غیرت نداشتت، داداشا بقیه عین عزرائیل بالاسر خواهراشونن اونوقت توع نکبت دو دستی میندازیش رو دل من..
×: بقیه رو نمیدونم ولی من حاضرم برای خلاصی از وجودش ی چی سر بدم ک دیگه پسش نیارن.
بعد پرو پرو با ی نیشخند رفت سمت اتاقش.. رسما منو ب چیزش گرفته بود.
خدایا چ غلطی کردم اومدم اینجا، حالا من از دست این غول بیابونی چیکار کنم. بهتره قبل از اینکه بیاد خودمو گموگور کنم.. دویدم سمت پله، ها خدایا ازت خواهش میکنم منو تا اتاق این گراز برسون برا بقیش ی خاکی تو سرم میکنم فقط خواهش میکنم نذار منو ببینه.
*: آرمیــــــــا.
پاهام رو پله آخری خشک شد
*: وااای ارمیا خودتــــی..
اره اره خود بخت برگشتمم با این صدا زدنت ک از هرچی اسم آرمیاست چندشم شد.. خدایا چرا اینکارو با من میکنی هان؟ کی گفته رو ب رو شدن با کابوسا آدمو شجاع میکنه آقا من نخوام با کابوسم روب رو بشم باید کیو ببینم هاااا !
*: ارمیا، برا پاهات اتفاقی افتاده؟ آخه ی جور بدی رو هوا نگهش داشتی الان میوفتی.
بدبخت از دیدنت اِفلج شده. و حاضره همینجا ی سقوط جانانه رو تجربه کنه ولی تورو نبینه.
*: آرمیا با توام چرا جواب نمیدی.
عین آدم آهنی چرخیدم سمتش
+: اوه درسا تویی؟ فکر میکردم اشتباه شنیدم آخه صدای کابوسامو شنیدم.
*: چیی کابوس؟ من الان کابوسم؟
+: ن ن من غلط بکنم کی گفته شما کابوسی من گفتم طاووس، صداتون دقیقا شبیه صدای طاووس رویاهام بود.
تند تند از پله ها اومد بالا بازوهامو گرفت
*: وااای ارامیا راست میگی من شبیه طاووسیم ک تو خواب میبینی.
+: اوووم چ جورم هندونه قاچ شده این اصلا همینقدر گرد.
همچین با اون دست گُرز مانندش زد رو کمرم ک دوتا پله اومدم پایین تر
+: یااااا چته تو چرا مث گاو جفتک میندازی..
×: درسااا معلوم هست چ غلطی میکنی! نزدیک بود از پله ها پرتش کنی پایین واقعا خیلی بی عقلی..
*: من منننن عقل ندارم یا این دوست تو میدونی بهم چی گفتتت؟ بهم گفت هندونه الانم ک گفت مث گاوم مثلا من خواهرتمااا نمیخوای چیزی بهش بگی؟
×: حقیت بسی تلخ است من چی بگم دیگه.
*: واقعا ک خیلی بیشعوری..
ی پشت چشم برا منم نازک کرد رفت پایین، هنوز چند پله نرفته بود ک برگشت دست منو گرفت کشید سمت خودش.. ولی پام لیز خورد پرت شدم سمت پایین.. تنها چیزی دیدم چهره وحشت زده درسا و صدای داد برنا بود...
۳.۱k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.