شعری زیبا از سهراب سپهری
چه هوايی ؛ چه طــلوعی ؛ جانـم ...
بايد امروز حواسم باشد
که اگر قاصدکی را ديدم
آرزوهايم را، بدهم تا برساند به خــدا ...
به خـــدايی که خودم ميدانم ...
نه خــدايی که برايم از خشم
نه خـــدايی که برايم از قهر
نه خــدايی که برايم ز غضب ساخته اند ...
به خـدايی که خودم ميدانم ...
به خـــــدايی که دلش پروانه است
و به مرغان مهاجر هر سال ، راه را ميگويد
و به باران گفته است ، باغها تشنه شدند
و حواسش حتی
به دل نازک شب بو هم هست
که مبادا که ترک بردارد ...
به خــــدايی که خودم ميدانم ...
چه خـــــــدايى جانم ...🍂
بايد امروز حواسم باشد
که اگر قاصدکی را ديدم
آرزوهايم را، بدهم تا برساند به خــدا ...
به خـــدايی که خودم ميدانم ...
نه خــدايی که برايم از خشم
نه خـــدايی که برايم از قهر
نه خــدايی که برايم ز غضب ساخته اند ...
به خـدايی که خودم ميدانم ...
به خـــــدايی که دلش پروانه است
و به مرغان مهاجر هر سال ، راه را ميگويد
و به باران گفته است ، باغها تشنه شدند
و حواسش حتی
به دل نازک شب بو هم هست
که مبادا که ترک بردارد ...
به خــــدايی که خودم ميدانم ...
چه خـــــــدايى جانم ...🍂
۶.۶k
۰۹ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.