جرعت و حقیقت ... part 29
کوک : مطمئن ؟
یونا : آره
کوک : پس بیا باهم حرف بزنیم ... چرا این طوری میکنی ؟
یونا: تحمل دیدن این که یکی دیگه نزدیکت بشه را ندارم
کوک : پس تحمل کن
یونا : نمی خوام
کوک : باید سختی بکشی و رها کنی تا به یه چیز بهتر برسی
یونا : مهمونی مادربزرگت کی برگزار میشه؟
کوک : یه هفته دیگه
یونا : هوففففف باشه
کوک : میای بریم بخوابیم ؟
یونا : هوم باش
راه افتادن سمت چادر
یونا : خب برو دیگه شب بخیر
و رفت تو چادرش کوک هم باهاش رفت
یونا : تو دیگه کجا ؟
کوک : اگه پیش تو نخوابم خوابم نمیبره
یونا : این چادر تک نفرس
کوک : مهم نیس
و خودشو تو بغل یونا جا داد و خوابید
با این کاراش فقط ذهن یونا را بیشتر درگیر میکرد
احساساتی که اون دو تا داشتن خیلی متفاوت بود یکیشون فقط عاشق بود و اون یکیو دوست داشت
اون یکی احساس نا کافی بودن داشت یه چیزی فراتر از احساس اضافی بودن احساس میکرد احساسش ناپدید شده و دیگه حسی بهش نداره اما تا اون میومد نزدیکش و تو بغلش می خوابید غیر از احساس عشق چیزی حس نمیکرد
یونا هم در آخر تمام افکارشو پس زد و همین طور که کوک را در آغوش گرفته بود به خواب رفت
اخرای اردو بود و این یعنی می تونستن به خونه هاشون برگردن اتوبوس اومد و هر کس رفت سر جاش نشست کوک و یونا هم طبق معمول کنار هم نشستن
توی راه و توی راه خونه هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد
بعد از این که رسیدن خونه رفتن داخل که یهو یونا با باباش و پدر بزرگش رو به رو شد شوکه شده بود
لایک : ۱۸
کامنت : ۱۷
شاید پارت بعد پارت آخر باشه معلوم نیس ولی دیگه اخرای فیکمه
یونا : آره
کوک : پس بیا باهم حرف بزنیم ... چرا این طوری میکنی ؟
یونا: تحمل دیدن این که یکی دیگه نزدیکت بشه را ندارم
کوک : پس تحمل کن
یونا : نمی خوام
کوک : باید سختی بکشی و رها کنی تا به یه چیز بهتر برسی
یونا : مهمونی مادربزرگت کی برگزار میشه؟
کوک : یه هفته دیگه
یونا : هوففففف باشه
کوک : میای بریم بخوابیم ؟
یونا : هوم باش
راه افتادن سمت چادر
یونا : خب برو دیگه شب بخیر
و رفت تو چادرش کوک هم باهاش رفت
یونا : تو دیگه کجا ؟
کوک : اگه پیش تو نخوابم خوابم نمیبره
یونا : این چادر تک نفرس
کوک : مهم نیس
و خودشو تو بغل یونا جا داد و خوابید
با این کاراش فقط ذهن یونا را بیشتر درگیر میکرد
احساساتی که اون دو تا داشتن خیلی متفاوت بود یکیشون فقط عاشق بود و اون یکیو دوست داشت
اون یکی احساس نا کافی بودن داشت یه چیزی فراتر از احساس اضافی بودن احساس میکرد احساسش ناپدید شده و دیگه حسی بهش نداره اما تا اون میومد نزدیکش و تو بغلش می خوابید غیر از احساس عشق چیزی حس نمیکرد
یونا هم در آخر تمام افکارشو پس زد و همین طور که کوک را در آغوش گرفته بود به خواب رفت
اخرای اردو بود و این یعنی می تونستن به خونه هاشون برگردن اتوبوس اومد و هر کس رفت سر جاش نشست کوک و یونا هم طبق معمول کنار هم نشستن
توی راه و توی راه خونه هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد
بعد از این که رسیدن خونه رفتن داخل که یهو یونا با باباش و پدر بزرگش رو به رو شد شوکه شده بود
لایک : ۱۸
کامنت : ۱۷
شاید پارت بعد پارت آخر باشه معلوم نیس ولی دیگه اخرای فیکمه
۱۰.۴k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.