زیر سایه ی آشوبگر p46
حدود ۳۰ دقیقه بعد جاناتان اومد
_چند ساعته بردنش داخل؟
_نمیدونم حدودا یه ساعت و نیم میشه
رو صندلی نشستیم...پرسید:
_چجوری بهت خبر دادن که تصادف کرده؟
_با هم بودیم...در واقع بهم زنگ زد گفت میخواد یه چیز مهم بهم بگه ..وقتی رسیدیم به یه پارک گوشیش رو تو ماشین جا گذاشته بود رفت بیاره که این بلا سرش اومد
به یاد اون نامه افتادم:
_یه نامه به کیفم وصل کرده بودن...وایسا الان بهت نشون میدم
کیفم رو زیر و رو کردم...اما هر چی که گشتم هیچی نبود....اخم غلیظی رو پیشونیم نشست:
_نیست...خیلی عجیبه من تو کیفم گذاشتمش
_حالا توی نامه چی نوشته بود؟
_بازیگوشی زیاد عواقب بدی داره...مراقب خودت باش...عزیزم...نوشته این بود
چند لحظه رفت تو فکر:
_اونا با بلایی که سر متیو آوردن میخوان بهمون یجورایی هشدار بدن که پامونو از گلیممون دراز تر نکنیم
تایید کردم:
_درسته ..و این هم گفتن که اگه بیشتر پیش بریم سر خودمون یه بلایی میارن......ولی من نمیتونم پا پس بکشم....با اینکه تا اینجا هم خیلی ریسک کردم اما باز هم ادامه میدم
با باز شدن اتاق عمل حرفامون نصفه موند سریع پاشدیم
_شما با بیمار نسبتی دارید
گفتم:
_بله از دوستانشون هستیم...حالش خوبه؟؟
دکتر ماسکش رو درآورد:
_ضربه ای که به سرشون خورده بود عمیق بوده ما تا جایی که تونستیم جلوی خونریزی رو گرفتیم باید تا وقتی بهوش بیاد صبر کنیم
هوا تاریک شده بود پس مجبور شدیم برگردیم خونه هامون
فردا صبح دوباره باهم رفتیم بيمارستان...وقتی رسیدیم به اتاقی که توش بستری بود چشمای سرگرد میلر باز بود و چند تا دکتر و پرستار بالا سرش بودن
جاناتان رفت بالا سرش:
_متیو؟..حالت خوبه؟...تو که مارو کشتی از ديروز تا حالا
سرگرد هیچ واکنشی نشون نداد و این متعجبمون کرد
دکترش گفت:
_طبق عکس برداری هایی که از سرش شده و معاینه هایی که الان کردیم متوجه شدیم ایشون حافظشون رو از دست دادن
_چند ساعته بردنش داخل؟
_نمیدونم حدودا یه ساعت و نیم میشه
رو صندلی نشستیم...پرسید:
_چجوری بهت خبر دادن که تصادف کرده؟
_با هم بودیم...در واقع بهم زنگ زد گفت میخواد یه چیز مهم بهم بگه ..وقتی رسیدیم به یه پارک گوشیش رو تو ماشین جا گذاشته بود رفت بیاره که این بلا سرش اومد
به یاد اون نامه افتادم:
_یه نامه به کیفم وصل کرده بودن...وایسا الان بهت نشون میدم
کیفم رو زیر و رو کردم...اما هر چی که گشتم هیچی نبود....اخم غلیظی رو پیشونیم نشست:
_نیست...خیلی عجیبه من تو کیفم گذاشتمش
_حالا توی نامه چی نوشته بود؟
_بازیگوشی زیاد عواقب بدی داره...مراقب خودت باش...عزیزم...نوشته این بود
چند لحظه رفت تو فکر:
_اونا با بلایی که سر متیو آوردن میخوان بهمون یجورایی هشدار بدن که پامونو از گلیممون دراز تر نکنیم
تایید کردم:
_درسته ..و این هم گفتن که اگه بیشتر پیش بریم سر خودمون یه بلایی میارن......ولی من نمیتونم پا پس بکشم....با اینکه تا اینجا هم خیلی ریسک کردم اما باز هم ادامه میدم
با باز شدن اتاق عمل حرفامون نصفه موند سریع پاشدیم
_شما با بیمار نسبتی دارید
گفتم:
_بله از دوستانشون هستیم...حالش خوبه؟؟
دکتر ماسکش رو درآورد:
_ضربه ای که به سرشون خورده بود عمیق بوده ما تا جایی که تونستیم جلوی خونریزی رو گرفتیم باید تا وقتی بهوش بیاد صبر کنیم
هوا تاریک شده بود پس مجبور شدیم برگردیم خونه هامون
فردا صبح دوباره باهم رفتیم بيمارستان...وقتی رسیدیم به اتاقی که توش بستری بود چشمای سرگرد میلر باز بود و چند تا دکتر و پرستار بالا سرش بودن
جاناتان رفت بالا سرش:
_متیو؟..حالت خوبه؟...تو که مارو کشتی از ديروز تا حالا
سرگرد هیچ واکنشی نشون نداد و این متعجبمون کرد
دکترش گفت:
_طبق عکس برداری هایی که از سرش شده و معاینه هایی که الان کردیم متوجه شدیم ایشون حافظشون رو از دست دادن
۳۴.۱k
۰۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.