دیدار دوباره
#دیدار_دوباره
#part17
"ویو تهیونگ"
حتی چند بار بعدش بهش زنگ زدم ولی گوشیش خاموش بود...
و راستش،خیلی نگرانش بودم!
جالبه،نه؟
دو روز بعدش هانول و بردیم خونه
مامان و باباش نتونسته بودن بیان بیمارستان،ولی این چند روز که ضعیف تر از قبل شده ،اومدن که کمکش کنن...حداقل خوبیش اینجا بود که اونا نمیدونستن من و جونگ کوک خون اشامیم و چه اتفاق هایی برای دخترشون افتاده...و اون چند روزی هم که دایون ،هانول و برده بود دنیای گرگینه ها،هانول به مامان و باباش گفته بود که داره میره مسافرت...و اونا هیچی از وجود همچین موجوداتی نمیدونستن!
این دو روز هم از بوسام خبری نداشتم!
تا اینکه امروز یه شماره ی ناشناس به گوشیم زنگ زد
بوسام:الو؟...تهیونگ؟(صداش میلرزید و گریه میکرد)
از شنیدن صداش و گریه کردنش واقعا تعجب کرده بودم!
تهیونگ:بوسام،حالت خوبه؟چرا داری گریه میکنی؟؟؟؟
بوسام:ببین من خوبم!ف ...فقط،میشه بیای دنبالم؟
تهیونگ:بیام دنبالت؟کجایی مگه؟
بوسام:ادرس و برات میفرستم ،فقط زود بیا!لطفا!
تهیونگ:خیله خب!الان میام!
بوسام:تهیونگ؟
تهیونگ:جونم؟
بوسام:اینا منو گرفتن...این جا خیلی تاریکه!زود بیاا...ازت خواهش میکنم!
ادرس و براش فرستاد
تهیونگ:باشه اومدم،فقط گریه نکن!الان خودم و میرسونم...
یهو یکی از اون ور داد زد
طرف:کی به تو اجازه داد از تلفن استفاده کنی؟!(داد)
بوسام:(جیغ)تهیونگ..زود بیاااا(جیغ)
و قطع کرد
جونگ کوک بدو بدو اومد طرفم
جونگ:چی شده؟
تهیونگ:بو...بوسام و گرفتن!
جونگ کوک:گرفتن؟یعنی چی؟
داشتم میرفتم سمت در که دستم و گرفت
تهیونگ:بهم زنگ زد..گفت برم دنبالش!ولم کن!...نمیخوام بلایی سرش بیاد!
رفتم سمت میز و سوییچ ماشین و ورداشتم!
جونگ کوک:کجا؟
تهیونگ:نکنه انتظار داری تنهاش بزارم؟!(یکم صداش و برد بالا)
جونگ کوک یکم صبر کرد و بعدش گفت
جونگ کوک:صبر کن باهات میام!
تهیونگ:نچ!من خودم میرم!
جونگ کوک:زر نزن تهیونگ!خطرناکه!
تهیونگ:یکی باید کنار هانول باشه!
جونگ:مامان باباش هستن
تهیونگ:خیله خب!فقط زود...نمیخوام بلایی سرش بیاد!
جونگ کوک رفت توی اتاق تا به هانول بگه و بعدش اومد که بریم
بدو بدو رفتم سمت ماشین
واقعا نمیدونم چرا داشتم گریه میکردم
ادرسی که برام فرستاده بود،بیرون از شهر بود و تقریبا یک ساعت راه بود
با سرعت خیلی بالایی داشتم رانندگی میکردم و جونگ کوک هم پشت سرم بود
تا اینکه خوردیم به ترافیک...
با دستم محکم زدم به فرمون
لعنتی!!!!!
ماشین و خاموش کردم و پیاده شدم...
میخواستم تا اونجا بدوام!
میدوسنتم غیر ممکنه ولی،خیلیییی نگرانش بودم،خیلی!
این چی داشت که گزارش کردین؟
#part17
"ویو تهیونگ"
حتی چند بار بعدش بهش زنگ زدم ولی گوشیش خاموش بود...
و راستش،خیلی نگرانش بودم!
جالبه،نه؟
دو روز بعدش هانول و بردیم خونه
مامان و باباش نتونسته بودن بیان بیمارستان،ولی این چند روز که ضعیف تر از قبل شده ،اومدن که کمکش کنن...حداقل خوبیش اینجا بود که اونا نمیدونستن من و جونگ کوک خون اشامیم و چه اتفاق هایی برای دخترشون افتاده...و اون چند روزی هم که دایون ،هانول و برده بود دنیای گرگینه ها،هانول به مامان و باباش گفته بود که داره میره مسافرت...و اونا هیچی از وجود همچین موجوداتی نمیدونستن!
این دو روز هم از بوسام خبری نداشتم!
تا اینکه امروز یه شماره ی ناشناس به گوشیم زنگ زد
بوسام:الو؟...تهیونگ؟(صداش میلرزید و گریه میکرد)
از شنیدن صداش و گریه کردنش واقعا تعجب کرده بودم!
تهیونگ:بوسام،حالت خوبه؟چرا داری گریه میکنی؟؟؟؟
بوسام:ببین من خوبم!ف ...فقط،میشه بیای دنبالم؟
تهیونگ:بیام دنبالت؟کجایی مگه؟
بوسام:ادرس و برات میفرستم ،فقط زود بیا!لطفا!
تهیونگ:خیله خب!الان میام!
بوسام:تهیونگ؟
تهیونگ:جونم؟
بوسام:اینا منو گرفتن...این جا خیلی تاریکه!زود بیاا...ازت خواهش میکنم!
ادرس و براش فرستاد
تهیونگ:باشه اومدم،فقط گریه نکن!الان خودم و میرسونم...
یهو یکی از اون ور داد زد
طرف:کی به تو اجازه داد از تلفن استفاده کنی؟!(داد)
بوسام:(جیغ)تهیونگ..زود بیاااا(جیغ)
و قطع کرد
جونگ کوک بدو بدو اومد طرفم
جونگ:چی شده؟
تهیونگ:بو...بوسام و گرفتن!
جونگ کوک:گرفتن؟یعنی چی؟
داشتم میرفتم سمت در که دستم و گرفت
تهیونگ:بهم زنگ زد..گفت برم دنبالش!ولم کن!...نمیخوام بلایی سرش بیاد!
رفتم سمت میز و سوییچ ماشین و ورداشتم!
جونگ کوک:کجا؟
تهیونگ:نکنه انتظار داری تنهاش بزارم؟!(یکم صداش و برد بالا)
جونگ کوک یکم صبر کرد و بعدش گفت
جونگ کوک:صبر کن باهات میام!
تهیونگ:نچ!من خودم میرم!
جونگ کوک:زر نزن تهیونگ!خطرناکه!
تهیونگ:یکی باید کنار هانول باشه!
جونگ:مامان باباش هستن
تهیونگ:خیله خب!فقط زود...نمیخوام بلایی سرش بیاد!
جونگ کوک رفت توی اتاق تا به هانول بگه و بعدش اومد که بریم
بدو بدو رفتم سمت ماشین
واقعا نمیدونم چرا داشتم گریه میکردم
ادرسی که برام فرستاده بود،بیرون از شهر بود و تقریبا یک ساعت راه بود
با سرعت خیلی بالایی داشتم رانندگی میکردم و جونگ کوک هم پشت سرم بود
تا اینکه خوردیم به ترافیک...
با دستم محکم زدم به فرمون
لعنتی!!!!!
ماشین و خاموش کردم و پیاده شدم...
میخواستم تا اونجا بدوام!
میدوسنتم غیر ممکنه ولی،خیلیییی نگرانش بودم،خیلی!
این چی داشت که گزارش کردین؟
۵.۷k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.