🎼وقتی فکر میکردی یه دوست عادیه🎼 فصل 2 پارت 3
[یک روز بعد جشن]
ویو ا.ت
قرار شد بعد جشن هممون بریم خونه های خودمون، امروز با هم تو خونه ی من قرار گذاشتیم همو ببینیم(جیمین و یین میان خونه ی ا.ت)
الان ساعت 3 ظهره، بعد ناهار میان، قراره راجب اتفاقای اخیر حرف بزنیم...
《ساعت 5 غروب . کره . سئول》
*صدای زنگ در*
ا.ت:
اومدم اومدم!
رفتم در رو باز کردم، یین و جیمین بودن.
یین:
سلام
رن با دیدن یین سریع سرش رو اونور گرفت و به یه جای نا معلوم زل زد، یعنی چش بود؟ یین اول اومد داخل و رفت سمت پذیرایی و بعد جیمین اومد داخل، اومدیم و محکم همو بغل کردیم.
جیمین:
سلام ا.ت🌸
ا.ت:
سلام، خوش اومدی.
رفتیم سمت پذیرایی و رفتیم رو مبل نشستیم.
ا.ت:
خوش اومدین، قرار بود راجب چی حرف بزنیم؟😄
رن:
اتفاقای اخیر.
جیمین:
اول ما میگیم.
[توضیح همه چی]
ا.ت:
واااای واقعا کمرت...
جیمین:
هووم، اگه یین اینجا نبود...
یین:
جیمین لطفا این حرف رو نزن.
رن:
پس همه چی به خیر گذشت.
جیمین:
هووم، حالا شما بگین، کلی سوال تو مغزمه.
ا.ت:
[توضیح همه چیز]
جیمین:
داکو چه گوهی خورد!؟ اون تورو به بند کتک بست!؟(داد) اگه دستم بهش نرسه!
یین:
چه روزای سختی رو گذروندید، با اینکه هیچی تقصیر شما نبود.
رن:
هوم، دلیل سه بار عوض کردن خونه هم به خواطر داکو بود، یه وقت دستش به ا.ت نرسه.
ا.ت:
به هر حال اگه رن نیومد کمکم من هنوز اونجا بودم.
جیمین:
من..منم میخوام بهتون کمک کنم، تو پیدا کردن داکو.
رن:
تو اگه نمیگفتی بایدم کمک میکردی.
ا.ت:
اون روز تو مغازه تو بودی جیمین؟ همون موقع که داخل فروشگاه مرکزی همو دیدیم.
جیمین:
آره خودم بودم.
ا.ت:
اونم اون پسره هم تو بودی یین، قیافت زیاد تغییر نکرد، ولی چرا جیکوب صدات زد؟
یین:
برای اینکه اگه یه آشنا دیدیم نشناسه.
ا.ت:
اوه اوهوم.
رن:
ما باید نقشه بکشیم و داکو رو یه جا پیدا کنیم و به دام بندازیم.
یین:
اما چجوری؟
رن:
من هنوز آدرس ویلای داکو رو که ا.ت رو گروگان گرفته بود یادمه.
جیمین:
خوبه، کی میریم؟
رن:
همین امشب..
ا.ت:
ه..همین امشب؟!
رن:
اوهوم همین امشب، امروز رو شما اینجا بمونید..مشکلی که ندارین؟
یین:
من مشکلی ندارم، تو چی جیمین؟
جیمین:
من از خدامه.
(پرش زمانی به 7 شب)
ویو ا.ت
هممون آماده شدیم تا بریم کلی اطلاعات برای پیدا کردن داک پیدا کنیم.
ا.ت:
با ماشین من میریم.
همه سوار شدن، میخواستم برم صندلی راننده بشینم که...
جیمین:
ا.ت من میخوام رانندگی کنم.
ا.ت:
اوه باشه.
رفتم کنار صندلی راننده نشستم، جیمین ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.
(پرش زمانی...ویلای داکو)
رن:
حالا بپیچ به راست..آها آره همینجاس.
ویلای داکو داخل جنگل بود و یه جای خیلی دور..تقریبا دو ساعتی هس که تو راه بودیم و بلاخره رسیدیم.
قبل از اینکه بریم سمت ویلا باید نقشه میکشیم اگه داکو بود نفهمه...
رن:
باید نقشه بکشیم(تو ماشینن و هنوز پیاده نشدن)
جیمین:
چه نقشه ای؟
رن:
من نقشه آماده دارم
ا.ت:
:/
رن:
نقشه اینه که داکو تاحالا منو یین رو ندیده و میتونیم از این استفاده کنیم، منو یین خودمونو جای دو نفر که تو جاده گم شدن جا میزنیم و میریم کنار ویلا...
جیمین:
اگه خدمتکار در رو باز کنه چی؟
رن:
اونجا خدمتکار نداره.
جیمین:
اوه
ا.ت:
حالا تو و یین باید یه نسبتی داشته باشین مالایا خواهر برادرین یا دوستین و یا زن شوهر...
وقتی گفتم "زن و شوهر" رن قرمز شد..
یین:
من دوس دارم زن و شوهر باشیم.
جیمین:
اوکی پیاده شین و برین.
رن به منو جیمین یه شُنود داد که رفتن سمت ویلا من و جیمین حرفاشونو بشنویم..
ویو رن
واااای منو یین باید نقش یه زن و شوهر رو بازی کنیم؟؟! بسه رن! من چم شدهههه..
رفتیم سمت ویلا و میخواستم زنگ رو بزنم که...
یین:
باید دستامونو بگیریم تا عادی به نظر بیاد.
دستمو گرفت، یه حس عجیبی داشتم، رفتم زنگ رو زدم و یکم صبر کردم و در باز شد..
لایک؟
ویو ا.ت
قرار شد بعد جشن هممون بریم خونه های خودمون، امروز با هم تو خونه ی من قرار گذاشتیم همو ببینیم(جیمین و یین میان خونه ی ا.ت)
الان ساعت 3 ظهره، بعد ناهار میان، قراره راجب اتفاقای اخیر حرف بزنیم...
《ساعت 5 غروب . کره . سئول》
*صدای زنگ در*
ا.ت:
اومدم اومدم!
رفتم در رو باز کردم، یین و جیمین بودن.
یین:
سلام
رن با دیدن یین سریع سرش رو اونور گرفت و به یه جای نا معلوم زل زد، یعنی چش بود؟ یین اول اومد داخل و رفت سمت پذیرایی و بعد جیمین اومد داخل، اومدیم و محکم همو بغل کردیم.
جیمین:
سلام ا.ت🌸
ا.ت:
سلام، خوش اومدی.
رفتیم سمت پذیرایی و رفتیم رو مبل نشستیم.
ا.ت:
خوش اومدین، قرار بود راجب چی حرف بزنیم؟😄
رن:
اتفاقای اخیر.
جیمین:
اول ما میگیم.
[توضیح همه چی]
ا.ت:
واااای واقعا کمرت...
جیمین:
هووم، اگه یین اینجا نبود...
یین:
جیمین لطفا این حرف رو نزن.
رن:
پس همه چی به خیر گذشت.
جیمین:
هووم، حالا شما بگین، کلی سوال تو مغزمه.
ا.ت:
[توضیح همه چیز]
جیمین:
داکو چه گوهی خورد!؟ اون تورو به بند کتک بست!؟(داد) اگه دستم بهش نرسه!
یین:
چه روزای سختی رو گذروندید، با اینکه هیچی تقصیر شما نبود.
رن:
هوم، دلیل سه بار عوض کردن خونه هم به خواطر داکو بود، یه وقت دستش به ا.ت نرسه.
ا.ت:
به هر حال اگه رن نیومد کمکم من هنوز اونجا بودم.
جیمین:
من..منم میخوام بهتون کمک کنم، تو پیدا کردن داکو.
رن:
تو اگه نمیگفتی بایدم کمک میکردی.
ا.ت:
اون روز تو مغازه تو بودی جیمین؟ همون موقع که داخل فروشگاه مرکزی همو دیدیم.
جیمین:
آره خودم بودم.
ا.ت:
اونم اون پسره هم تو بودی یین، قیافت زیاد تغییر نکرد، ولی چرا جیکوب صدات زد؟
یین:
برای اینکه اگه یه آشنا دیدیم نشناسه.
ا.ت:
اوه اوهوم.
رن:
ما باید نقشه بکشیم و داکو رو یه جا پیدا کنیم و به دام بندازیم.
یین:
اما چجوری؟
رن:
من هنوز آدرس ویلای داکو رو که ا.ت رو گروگان گرفته بود یادمه.
جیمین:
خوبه، کی میریم؟
رن:
همین امشب..
ا.ت:
ه..همین امشب؟!
رن:
اوهوم همین امشب، امروز رو شما اینجا بمونید..مشکلی که ندارین؟
یین:
من مشکلی ندارم، تو چی جیمین؟
جیمین:
من از خدامه.
(پرش زمانی به 7 شب)
ویو ا.ت
هممون آماده شدیم تا بریم کلی اطلاعات برای پیدا کردن داک پیدا کنیم.
ا.ت:
با ماشین من میریم.
همه سوار شدن، میخواستم برم صندلی راننده بشینم که...
جیمین:
ا.ت من میخوام رانندگی کنم.
ا.ت:
اوه باشه.
رفتم کنار صندلی راننده نشستم، جیمین ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.
(پرش زمانی...ویلای داکو)
رن:
حالا بپیچ به راست..آها آره همینجاس.
ویلای داکو داخل جنگل بود و یه جای خیلی دور..تقریبا دو ساعتی هس که تو راه بودیم و بلاخره رسیدیم.
قبل از اینکه بریم سمت ویلا باید نقشه میکشیم اگه داکو بود نفهمه...
رن:
باید نقشه بکشیم(تو ماشینن و هنوز پیاده نشدن)
جیمین:
چه نقشه ای؟
رن:
من نقشه آماده دارم
ا.ت:
:/
رن:
نقشه اینه که داکو تاحالا منو یین رو ندیده و میتونیم از این استفاده کنیم، منو یین خودمونو جای دو نفر که تو جاده گم شدن جا میزنیم و میریم کنار ویلا...
جیمین:
اگه خدمتکار در رو باز کنه چی؟
رن:
اونجا خدمتکار نداره.
جیمین:
اوه
ا.ت:
حالا تو و یین باید یه نسبتی داشته باشین مالایا خواهر برادرین یا دوستین و یا زن شوهر...
وقتی گفتم "زن و شوهر" رن قرمز شد..
یین:
من دوس دارم زن و شوهر باشیم.
جیمین:
اوکی پیاده شین و برین.
رن به منو جیمین یه شُنود داد که رفتن سمت ویلا من و جیمین حرفاشونو بشنویم..
ویو رن
واااای منو یین باید نقش یه زن و شوهر رو بازی کنیم؟؟! بسه رن! من چم شدهههه..
رفتیم سمت ویلا و میخواستم زنگ رو بزنم که...
یین:
باید دستامونو بگیریم تا عادی به نظر بیاد.
دستمو گرفت، یه حس عجیبی داشتم، رفتم زنگ رو زدم و یکم صبر کردم و در باز شد..
لایک؟
۱۵.۶k
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.