غریبه ای آشنا"P21"
ویو تهری
وارد اتاقم شدم و چون کلی خسته بودم خودمو تو تخت ولع کردم چشامو بستم که اتفاق امروز مثل فلیم از چشام گذشت دوباره خندیدم که در اتاقم زده شد
بدون اینکه حرکتی ایجاد کنم گفتم:بیا تو
در بازو بسته شد و یهو یه جسم بزرگی روم دراز کشید از بوش معلوم بود ناراس
منم دستامو قفل کمرش کردم و با یه دست دیگم سرشو نوازش کردم
تهری:چیشده پرنسسم؟
نارا:اونی من...
چشامو باز کردم و به چشای خوشگل خیره شدم
تهری:تو؟
نارا:عاشقش شدم..
خندیدم و گفتم:پرنس جذابمون هیونجینه مگه نه؟
نارا خندید و دوباره به خودش رفتو گفت:اونی اون زیادی خوشگل و مهربونه..
تهری:میدونم میدونم الان چه حسی داری بیبی..
نارا:اونی از کجا میدونی..
(تهری تمام اتفاق های افتاده شده رو تک به تک به نارا گفت آخرش این نارا بود که به خاطر خواهرش بغضی شده بود)
نارا:اونی ماله تو فراتر از عشقه!
تهری:اهوم:)
با زده شدن هردو برگشتیم سمت در
تهری:بیا تو
در باز شد و رونا تو چهار چوب ظاهر
رونا:جای واسه منم است؟
خندیدم و گفتم:معلومه که هست..
نارا:بیا تو نونا
رونا وارد اتاق شدو نشست رو تخت
رونا:مردا دارن آشپزی میکنن بدش بیرونو گرفته!
تهری:و آشپز خوشگلمون هم...
میخواستم بگم چان که جلو دهنمو گرفت
رونا:لعنتی دیگه فراموش کنن اون فقط یه کراش بچگیام بود!
نارا:یکییی به منم بگه قضیه چیه؟
تهری:رونا اجازه میدی بش بگم؟
رونا:خودم میگم
رونا مکثی کرد و ادامه داد:من تو بچگی عاشق چان بودم..
تهری:و الان...
رونا:هم هستم
بلند شدمم رو تخت نشستم دستمو بردم جلو صورتش:اعترافففففف
نارا خندید و گفت:نونا بهش گفتی؟
رونا:نه! جرعتشو ندارم..
پوزخندی زدم و کتمو از تنم در آوردم رفتم سمت در درو باز کردم و برگشتم سمتشون
رونا نارا همزمان گفتن:نه نکن
تهری:میکنم
و درو بستمو بدو بدو رفتم سمت پله ها دخترا هم پشتم بدو بدو میومدن ولی مهارت من تو دویدن بهتر از هرکسیه رسیدم پایین و رفتم آشپزخانه
همه برگشتن سمت
تهری:هیونجین و چان...
هیونجین،چان:بله رعیس
خواستم حرف بعدی رو بزنم که دخترا رسیدن و جلو دهنمو گرفتن
رونا:تو هنوزم بی رحمی تهری!
نارا:هر چند اونیمه(نفس نفس)ولی باهات موافقم
همه شروع کردن به خندیدن که یهو زخمم درد کرد
زود دستمو گذاشتم رو زخمم
که دخترا دستاشونو از دهنم برداشتن
نارا:اونی حالت خوبههه؟
فلیکس زود شیر آبو بستو امد طرفم:درد میکنه؟؟
هیونجین:رعیس حالتون خوبه
با اینکه فجیح درد میکرد ولی خندیدم و گفتم:اره خوبم میرم بالا لباسامو عوض کنم از آشپزخونه در امدم که از درد اشکام جاری شدن لنگان لنگان رفتم بالا درو باز کردم و رفتم سمت تخت روش نشستمو دستمو بردم نیم تنه سیاهمو زدم بالا کمی قرمز شده بود رفتم سمت کیفم و کرمو ازش در آوردم
تهری:لعنتیییی درد میکنهه
تقتق صدای در
بغضمو قورت دادم و گفتم:لباس عوض میکنم
فلیکس:تو مطمعنی حالت خوبه؟
با صداش دوباره اشکام جاری شد
با اشک گفتم:اره برو
که زود درو باز کردو امد طرفم نشست رو زمین و گفت:این مخفی کردنیه؟(با عصبانیت)
تهری:خوبم
فلیکس:کرمو بده به من
کرمو تو دستم فشردم که محکم از دستم کشید بیرون درشو باز کرد و با نوازش کشید رو زخمم
پانداژو چسبوند به زخمم و بعد اتمام کارش به چشام زل زد
که کنترلمو از دست دادم دستامو قفل صورتش کردم و لبامو کبوندم به لباش...
وارد اتاقم شدم و چون کلی خسته بودم خودمو تو تخت ولع کردم چشامو بستم که اتفاق امروز مثل فلیم از چشام گذشت دوباره خندیدم که در اتاقم زده شد
بدون اینکه حرکتی ایجاد کنم گفتم:بیا تو
در بازو بسته شد و یهو یه جسم بزرگی روم دراز کشید از بوش معلوم بود ناراس
منم دستامو قفل کمرش کردم و با یه دست دیگم سرشو نوازش کردم
تهری:چیشده پرنسسم؟
نارا:اونی من...
چشامو باز کردم و به چشای خوشگل خیره شدم
تهری:تو؟
نارا:عاشقش شدم..
خندیدم و گفتم:پرنس جذابمون هیونجینه مگه نه؟
نارا خندید و دوباره به خودش رفتو گفت:اونی اون زیادی خوشگل و مهربونه..
تهری:میدونم میدونم الان چه حسی داری بیبی..
نارا:اونی از کجا میدونی..
(تهری تمام اتفاق های افتاده شده رو تک به تک به نارا گفت آخرش این نارا بود که به خاطر خواهرش بغضی شده بود)
نارا:اونی ماله تو فراتر از عشقه!
تهری:اهوم:)
با زده شدن هردو برگشتیم سمت در
تهری:بیا تو
در باز شد و رونا تو چهار چوب ظاهر
رونا:جای واسه منم است؟
خندیدم و گفتم:معلومه که هست..
نارا:بیا تو نونا
رونا وارد اتاق شدو نشست رو تخت
رونا:مردا دارن آشپزی میکنن بدش بیرونو گرفته!
تهری:و آشپز خوشگلمون هم...
میخواستم بگم چان که جلو دهنمو گرفت
رونا:لعنتی دیگه فراموش کنن اون فقط یه کراش بچگیام بود!
نارا:یکییی به منم بگه قضیه چیه؟
تهری:رونا اجازه میدی بش بگم؟
رونا:خودم میگم
رونا مکثی کرد و ادامه داد:من تو بچگی عاشق چان بودم..
تهری:و الان...
رونا:هم هستم
بلند شدمم رو تخت نشستم دستمو بردم جلو صورتش:اعترافففففف
نارا خندید و گفت:نونا بهش گفتی؟
رونا:نه! جرعتشو ندارم..
پوزخندی زدم و کتمو از تنم در آوردم رفتم سمت در درو باز کردم و برگشتم سمتشون
رونا نارا همزمان گفتن:نه نکن
تهری:میکنم
و درو بستمو بدو بدو رفتم سمت پله ها دخترا هم پشتم بدو بدو میومدن ولی مهارت من تو دویدن بهتر از هرکسیه رسیدم پایین و رفتم آشپزخانه
همه برگشتن سمت
تهری:هیونجین و چان...
هیونجین،چان:بله رعیس
خواستم حرف بعدی رو بزنم که دخترا رسیدن و جلو دهنمو گرفتن
رونا:تو هنوزم بی رحمی تهری!
نارا:هر چند اونیمه(نفس نفس)ولی باهات موافقم
همه شروع کردن به خندیدن که یهو زخمم درد کرد
زود دستمو گذاشتم رو زخمم
که دخترا دستاشونو از دهنم برداشتن
نارا:اونی حالت خوبههه؟
فلیکس زود شیر آبو بستو امد طرفم:درد میکنه؟؟
هیونجین:رعیس حالتون خوبه
با اینکه فجیح درد میکرد ولی خندیدم و گفتم:اره خوبم میرم بالا لباسامو عوض کنم از آشپزخونه در امدم که از درد اشکام جاری شدن لنگان لنگان رفتم بالا درو باز کردم و رفتم سمت تخت روش نشستمو دستمو بردم نیم تنه سیاهمو زدم بالا کمی قرمز شده بود رفتم سمت کیفم و کرمو ازش در آوردم
تهری:لعنتیییی درد میکنهه
تقتق صدای در
بغضمو قورت دادم و گفتم:لباس عوض میکنم
فلیکس:تو مطمعنی حالت خوبه؟
با صداش دوباره اشکام جاری شد
با اشک گفتم:اره برو
که زود درو باز کردو امد طرفم نشست رو زمین و گفت:این مخفی کردنیه؟(با عصبانیت)
تهری:خوبم
فلیکس:کرمو بده به من
کرمو تو دستم فشردم که محکم از دستم کشید بیرون درشو باز کرد و با نوازش کشید رو زخمم
پانداژو چسبوند به زخمم و بعد اتمام کارش به چشام زل زد
که کنترلمو از دست دادم دستامو قفل صورتش کردم و لبامو کبوندم به لباش...
۹.۲k
۱۶ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.