عشق من6
عشق من!
پارت⁶
________________________________________________
ا.ت؛ ارباب جونگ وو اومده
ارباب چپ چپ نگام میکرد چش بود
ج.ک: جونگ وو؟
از کی تاحالا انقدر باهم صمیمی شدین که صداش میکنی جونگ وو؟؟؟( داد)
ا.ت: ب..ببخشید
ج.ک: ببیین ا.ت از این به بعد اسم پسریو صمیمانه صدا بزنی من میدونم با تو(عصبی)
ا.ت: گفتم که ببخشیددد(داد)
نمیدونم چرا ولی یهویی تن صدام تغییر کرد و داد زدم
اربابم خشن نگاهم میکرد....
ج.ک: ا.ت
ا.ت: ب..بله
ج.ک: امشب حالیت میکنم سر من داد زدن چه عاقبتی داره
ا.ت: اربااااب ببخشید دیگه داد نمیزنمم غلط کردمم
ج.ک: نچچ برو پایین من میام
ا.ت: ولی ارباااب...
نذاشت ادامه حرفمو بزنم که خودش زودتر رفت پایین
منم پشتش رفتم پایین و رفتم پیش اجوما وایسادم
ا.ج: دختر این نوشیدنی رو میبری اونجا بزاری
ا.ت: بله
رفتم نوشیدنیارو گذاشتم رو میز و داشتم میرفتم که جونگ وو دستمو گرفتم و یه نگاهی به ارباب کردم که دیدم با اخم نگاهم میکنه که سریع دستمو کشیدم
ا.ت: چیزی لازم دارین؟
ج.و: چیزه...امم خودکار داری؟
ا.ت: و..واسه چی میخواین؟
ج.و:این قراردادو باید امضا بزنم دیگه
ا.ت:اها الان میارم
رفتم خودکار اوردم براش و گذاشتم رو میز و رفتم پیش اجوما
ا.ت: اجوما شما چندساله اینجایین؟
ا.ج: من حدود ۱۱ ساله اینجام
ا.ت: واوو حتما میدونین ارباب چجور ادمیه
ا.ج: بله که میدونم یه پسر با قلب پاک..مهربون..خوشگل...جذاب...البته اگه یه حرفی رو بزنه پاش میمونه
چشمام از تعجب و استرس گرد شده بود نمیدونستم قراره امشب باهام چیکار کنه
.....
چند دقیقه گذشته بود که صدای جونگ وو دراومد
ج.و: اجوماا
ا.ج: بله
ج.و: میشه شما و ا.ت بیاین اینجا
اجوما روبه من کرد و گفت بیا بریم
ا.ت: وایساا اجوما اسم منو از کجا میدونه
ا.ج: اومد ازم پرسید منم بهش گفتم
ا.ت: اها باشه
من و اجوما رفتیم حال من خواستم برم پیش ارباب بشینم تا شاید بهم رحم کنه ولی...
ج.و: ا.ت چرا نمیای پیش من بشینی؟؟
ا.ت: اا..اخهه...
ج.و: هوم؟
یه نگاهی به ارباب انداختم که سرش پایین بود نمیدونستم چیکار کنم و رفتم نشستم پیشش چون همش اصرار میکرد...
________________________________________________
امیدوارم خوشتون بیاد:>
شرط نداره:)
پارت⁶
________________________________________________
ا.ت؛ ارباب جونگ وو اومده
ارباب چپ چپ نگام میکرد چش بود
ج.ک: جونگ وو؟
از کی تاحالا انقدر باهم صمیمی شدین که صداش میکنی جونگ وو؟؟؟( داد)
ا.ت: ب..ببخشید
ج.ک: ببیین ا.ت از این به بعد اسم پسریو صمیمانه صدا بزنی من میدونم با تو(عصبی)
ا.ت: گفتم که ببخشیددد(داد)
نمیدونم چرا ولی یهویی تن صدام تغییر کرد و داد زدم
اربابم خشن نگاهم میکرد....
ج.ک: ا.ت
ا.ت: ب..بله
ج.ک: امشب حالیت میکنم سر من داد زدن چه عاقبتی داره
ا.ت: اربااااب ببخشید دیگه داد نمیزنمم غلط کردمم
ج.ک: نچچ برو پایین من میام
ا.ت: ولی ارباااب...
نذاشت ادامه حرفمو بزنم که خودش زودتر رفت پایین
منم پشتش رفتم پایین و رفتم پیش اجوما وایسادم
ا.ج: دختر این نوشیدنی رو میبری اونجا بزاری
ا.ت: بله
رفتم نوشیدنیارو گذاشتم رو میز و داشتم میرفتم که جونگ وو دستمو گرفتم و یه نگاهی به ارباب کردم که دیدم با اخم نگاهم میکنه که سریع دستمو کشیدم
ا.ت: چیزی لازم دارین؟
ج.و: چیزه...امم خودکار داری؟
ا.ت: و..واسه چی میخواین؟
ج.و:این قراردادو باید امضا بزنم دیگه
ا.ت:اها الان میارم
رفتم خودکار اوردم براش و گذاشتم رو میز و رفتم پیش اجوما
ا.ت: اجوما شما چندساله اینجایین؟
ا.ج: من حدود ۱۱ ساله اینجام
ا.ت: واوو حتما میدونین ارباب چجور ادمیه
ا.ج: بله که میدونم یه پسر با قلب پاک..مهربون..خوشگل...جذاب...البته اگه یه حرفی رو بزنه پاش میمونه
چشمام از تعجب و استرس گرد شده بود نمیدونستم قراره امشب باهام چیکار کنه
.....
چند دقیقه گذشته بود که صدای جونگ وو دراومد
ج.و: اجوماا
ا.ج: بله
ج.و: میشه شما و ا.ت بیاین اینجا
اجوما روبه من کرد و گفت بیا بریم
ا.ت: وایساا اجوما اسم منو از کجا میدونه
ا.ج: اومد ازم پرسید منم بهش گفتم
ا.ت: اها باشه
من و اجوما رفتیم حال من خواستم برم پیش ارباب بشینم تا شاید بهم رحم کنه ولی...
ج.و: ا.ت چرا نمیای پیش من بشینی؟؟
ا.ت: اا..اخهه...
ج.و: هوم؟
یه نگاهی به ارباب انداختم که سرش پایین بود نمیدونستم چیکار کنم و رفتم نشستم پیشش چون همش اصرار میکرد...
________________________________________________
امیدوارم خوشتون بیاد:>
شرط نداره:)
۶.۳k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.