رمان ناجی بردگان
رمان ناجی بردگان
پارت ۶
تنبل بازی بسه
و داد سر همه و گفت سریع تر آماده باشید همه گی بیرون خیلی وحشتناک بود اصلا
سربازی جلو اومد و گفت ایشون فرمانده آستیاگ هستن
همه گی دویدن به بیرون منم دویدم به بیرون تاتیاتا هم پشت سرم اومد
سرباز ها ما رو به جایی بردن درو باز کردن انگار حیاط دیگه ای بود برعکس اونجا اصلا توش گیاهی نبود مثل بیابون گفتن دوتا دوتا بایستیم روبه رو هم فرمانده چند تا تکنیک جنگ بهمون یاد داد وبعد چند دقیقه دستور داد مبارزه کنیم و شروع کردیم به مبارزه تند تند شمشیرو تکون میدادم و تا اون میخواست بهم ضربه بزنه جاخالی میدادم یهو شمشیر زیر گلوم قرار گرفت منم جاخالی دادم و پامو دور داشت پیچیدم و اونو آنداختم زمین و رو شمکمش نشستم و شمشیر و گذاشتم زیر گلوش
آستیاگ اومد سمتم و گفت :با وجود اینکه بهت نمیخورد شمشیر زن خوبی باشی چون بچه آی و لاغر ولی از کارت خوشم اومد برو سراغ رقیب بعدی به نظر نمیومد برنده شی
داوین بیا باهاش بجنگ سمتم حمله کرد و جاخالی دادم این بار من به اون حمله بردم شمشیر ها به هم میخورد چون توانایی و زور اونو نداشتم تند تند جاخالی میدادم و شمشیر مو تکون میدادم ...و یهو بهم حمله کرد و بازومو گرفت و چسبوندم به دیوار و شمشیرو زیر گلوم گذاشت گفتم فرمانده آستیاگ داره میاد برگشت نگاه کنه فرار کردم و اونو هول دادم افتاد زمین و روش نشستم و شمشیر م رو گذاشتم روش
یهو فرمانده آستیاگ اومد و گفت :خوب میری سراغ بعدی لباسمو بالا زدم و گفتم زخم هامو ببین دیگه نمیکشم ....
گفت:خیلی کاره تا الان زنده خوندی ولی اگه توی جنگ بودی چی ؟تسلیم میشدی تا ازت ببرن یهو کسی از پشت بهم حمله کرد و شمشیر و گذاشت زیر گلو منم سرمو چرخوندم و دستشو گاز گرفتم وتند تند شروع به شمشیر زنی کردم زورش زیاد بود نمیتونستم شمشیرم همش یه جا باشه از بین پاهاش رفتم پشت سرش و شروع کردم به کشیدن موهاش و شمشیرمو گذاشتم زیر گلوش و ازش بردم آستیاگ دستور داد سه نفر بهم حمله کنن حمله کردن چون برام سخت بود از بین پاهاشون گذشتم و......چند ساعت بعد ....
فرمانده آستیاگ :همه گی مرخصید چیزی میخورید و بعد شروع میکنید به شستن ضرف ها یا بردن بار ....شخصی گفت :مگه نه ما فقط جزع یه گروه بودیم فرمانده :آره ولی نباید بیکار باشید یادتون رفته مگه شما برده اید فقط و گفت مرخصید
دروازه باز شد همه ریختن بیرون و دیگه توان هیچی نداشتم =)دوباره اون باغ قشنگو دیدم و شروع کردیم به حرکت و راه رفتن تا رسیدیم رفتم رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم چند دقیقه بعد با صدای تاتیاتا از خواب بیدار شدم و گفت پاشو یه چیزی بخور پاشدم که برم چند تکه نون گذاشته بودن و آب شروع کردم به خوردن تاتیاتا
ادامه دارد .......
پارت ۶
تنبل بازی بسه
و داد سر همه و گفت سریع تر آماده باشید همه گی بیرون خیلی وحشتناک بود اصلا
سربازی جلو اومد و گفت ایشون فرمانده آستیاگ هستن
همه گی دویدن به بیرون منم دویدم به بیرون تاتیاتا هم پشت سرم اومد
سرباز ها ما رو به جایی بردن درو باز کردن انگار حیاط دیگه ای بود برعکس اونجا اصلا توش گیاهی نبود مثل بیابون گفتن دوتا دوتا بایستیم روبه رو هم فرمانده چند تا تکنیک جنگ بهمون یاد داد وبعد چند دقیقه دستور داد مبارزه کنیم و شروع کردیم به مبارزه تند تند شمشیرو تکون میدادم و تا اون میخواست بهم ضربه بزنه جاخالی میدادم یهو شمشیر زیر گلوم قرار گرفت منم جاخالی دادم و پامو دور داشت پیچیدم و اونو آنداختم زمین و رو شمکمش نشستم و شمشیر و گذاشتم زیر گلوش
آستیاگ اومد سمتم و گفت :با وجود اینکه بهت نمیخورد شمشیر زن خوبی باشی چون بچه آی و لاغر ولی از کارت خوشم اومد برو سراغ رقیب بعدی به نظر نمیومد برنده شی
داوین بیا باهاش بجنگ سمتم حمله کرد و جاخالی دادم این بار من به اون حمله بردم شمشیر ها به هم میخورد چون توانایی و زور اونو نداشتم تند تند جاخالی میدادم و شمشیر مو تکون میدادم ...و یهو بهم حمله کرد و بازومو گرفت و چسبوندم به دیوار و شمشیرو زیر گلوم گذاشت گفتم فرمانده آستیاگ داره میاد برگشت نگاه کنه فرار کردم و اونو هول دادم افتاد زمین و روش نشستم و شمشیر م رو گذاشتم روش
یهو فرمانده آستیاگ اومد و گفت :خوب میری سراغ بعدی لباسمو بالا زدم و گفتم زخم هامو ببین دیگه نمیکشم ....
گفت:خیلی کاره تا الان زنده خوندی ولی اگه توی جنگ بودی چی ؟تسلیم میشدی تا ازت ببرن یهو کسی از پشت بهم حمله کرد و شمشیر و گذاشت زیر گلو منم سرمو چرخوندم و دستشو گاز گرفتم وتند تند شروع به شمشیر زنی کردم زورش زیاد بود نمیتونستم شمشیرم همش یه جا باشه از بین پاهاش رفتم پشت سرش و شروع کردم به کشیدن موهاش و شمشیرمو گذاشتم زیر گلوش و ازش بردم آستیاگ دستور داد سه نفر بهم حمله کنن حمله کردن چون برام سخت بود از بین پاهاشون گذشتم و......چند ساعت بعد ....
فرمانده آستیاگ :همه گی مرخصید چیزی میخورید و بعد شروع میکنید به شستن ضرف ها یا بردن بار ....شخصی گفت :مگه نه ما فقط جزع یه گروه بودیم فرمانده :آره ولی نباید بیکار باشید یادتون رفته مگه شما برده اید فقط و گفت مرخصید
دروازه باز شد همه ریختن بیرون و دیگه توان هیچی نداشتم =)دوباره اون باغ قشنگو دیدم و شروع کردیم به حرکت و راه رفتن تا رسیدیم رفتم رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم چند دقیقه بعد با صدای تاتیاتا از خواب بیدار شدم و گفت پاشو یه چیزی بخور پاشدم که برم چند تکه نون گذاشته بودن و آب شروع کردم به خوردن تاتیاتا
ادامه دارد .......
۱۰.۶k
۱۲ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.