دو پارتی (وقتی اکسته و .....) پارت ۱
#لینو
#استری_کیدز
تو و لینو چند ماهی میشد که از هم جدا شده بودین.
اونو نمیدونستی اما خودت به شدت هنوز دوستش داشتی و میخواستی دوباره بهت برگرده اما...درباره ی لینو مطمئن نبودی.
لینو رییس یکی از شرکت های بزرگ بود و پدر و برادر تو هم همچین شرکتی رو اداره و مدیریت میکردن، به همین واسطه یک مهمونی بین خانواده ی های ثروتمند شهر و نام دار برگزار شده بود که خانواده ی تو هم هم لینو دعوت میشدن.
تنها دلیلت برای رفتن به این مهمونی دیدن لینو بود.
.
توی فضای شلوغ مهمونی قدم بر میداشتی تا به برادرت برسی....هنوز اثری از لینو نبود و این باعث شد کمی ناامید بشی.
به سمت برادرت چان رفتی و کنار ایستادی
چان : چیزی شده ؟
+ نه....فقط خیلی کسل کنندست.....میخوام سریع تر برگردم خونه
چان لبخندی بهت زد
چان : خوب منم به همین خاطر گفتم نیازی نیست بیای
یکی به بازوش زدی و اخم کردی
+ یاااا....خوب حداقل کاری کن حوصلم سر نره
چان با این حرفت زد زیر خنده
چان : پرو هم که هستی ها....
.
از جاهای شلوغ نفرت داشت و تنها دلیل اومدنش دیدن دوست دختر قدیمی و عشق زندگیش بود.
به اطراف نگاهی انداخت تا اینکه چشمش به تو خورد.
چشماش برقی زد و لبخند بزرگی بر روی لبش پدیدار شد اما با دیدن پسری که کنارت بود و داشتید با هم میخندیدین، لبخندش محو شد.
سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید و سریع از توی مکان دید تو دور شد.
.
+ چان...من میرم زود میام باشه
چان ؛ کجا میری ؟
+ سرویس...نکنه اونجا هم میخوای باهم بریم (پوکر)
چان خنده ای کرد
چان : نه راحت باش
لبخندی زدی و به سمت سالن خلوتی که سرویس بهداشتی داشت رفتی.
.
مشغول حرف زدن بود که با صدای آشنا و میان سال فردی نگاهش رو به طرفش چرخوند
÷ آقای لی مینهو
تعجب کرد
_ اوه....آقای بنگ
تعظیمی کرد
÷ میبینم توی کارت پیشرفت کردی
مرد لبخندی بهش زد که باعث شد لینو هم لبخندی بزنه.
چان : پدر
با صدای فرد سوم ، لینو نگاهش رو به سمت چپش چرخوند که با دیدن همون مرد کنار تو شوکه شد....صبر کن چی گفت....پدر ؟
چان وقتی به سمت پدرش رسید به لینو تعظیمی کرد
چان : اوه....آقای لی....خوشحالم میبینمتون
لینو با تعجب به چان خیره بود
_ ت...تو
#استری_کیدز
تو و لینو چند ماهی میشد که از هم جدا شده بودین.
اونو نمیدونستی اما خودت به شدت هنوز دوستش داشتی و میخواستی دوباره بهت برگرده اما...درباره ی لینو مطمئن نبودی.
لینو رییس یکی از شرکت های بزرگ بود و پدر و برادر تو هم همچین شرکتی رو اداره و مدیریت میکردن، به همین واسطه یک مهمونی بین خانواده ی های ثروتمند شهر و نام دار برگزار شده بود که خانواده ی تو هم هم لینو دعوت میشدن.
تنها دلیلت برای رفتن به این مهمونی دیدن لینو بود.
.
توی فضای شلوغ مهمونی قدم بر میداشتی تا به برادرت برسی....هنوز اثری از لینو نبود و این باعث شد کمی ناامید بشی.
به سمت برادرت چان رفتی و کنار ایستادی
چان : چیزی شده ؟
+ نه....فقط خیلی کسل کنندست.....میخوام سریع تر برگردم خونه
چان لبخندی بهت زد
چان : خوب منم به همین خاطر گفتم نیازی نیست بیای
یکی به بازوش زدی و اخم کردی
+ یاااا....خوب حداقل کاری کن حوصلم سر نره
چان با این حرفت زد زیر خنده
چان : پرو هم که هستی ها....
.
از جاهای شلوغ نفرت داشت و تنها دلیل اومدنش دیدن دوست دختر قدیمی و عشق زندگیش بود.
به اطراف نگاهی انداخت تا اینکه چشمش به تو خورد.
چشماش برقی زد و لبخند بزرگی بر روی لبش پدیدار شد اما با دیدن پسری که کنارت بود و داشتید با هم میخندیدین، لبخندش محو شد.
سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید و سریع از توی مکان دید تو دور شد.
.
+ چان...من میرم زود میام باشه
چان ؛ کجا میری ؟
+ سرویس...نکنه اونجا هم میخوای باهم بریم (پوکر)
چان خنده ای کرد
چان : نه راحت باش
لبخندی زدی و به سمت سالن خلوتی که سرویس بهداشتی داشت رفتی.
.
مشغول حرف زدن بود که با صدای آشنا و میان سال فردی نگاهش رو به طرفش چرخوند
÷ آقای لی مینهو
تعجب کرد
_ اوه....آقای بنگ
تعظیمی کرد
÷ میبینم توی کارت پیشرفت کردی
مرد لبخندی بهش زد که باعث شد لینو هم لبخندی بزنه.
چان : پدر
با صدای فرد سوم ، لینو نگاهش رو به سمت چپش چرخوند که با دیدن همون مرد کنار تو شوکه شد....صبر کن چی گفت....پدر ؟
چان وقتی به سمت پدرش رسید به لینو تعظیمی کرد
چان : اوه....آقای لی....خوشحالم میبینمتون
لینو با تعجب به چان خیره بود
_ ت...تو
۲۷.۳k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.