𝑻𝒉𝒆 𝒃𝒐𝒔𝒔 𝒐𝒇 𝒕𝒉𝒆 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂 𝒐𝒘𝒏𝒔 𝒚𝒐𝒖🍷
𝑻𝒉𝒆 𝒃𝒐𝒔𝒔 𝒐𝒇 𝒕𝒉𝒆 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂 𝒐𝒘𝒏𝒔 𝒚𝒐𝒖🍷
رئیس ما؋ـیا صاحبته🍷
𝑷𝒂𝒓𝒕 : ²⁵
پارت : ²⁵
ا.ت ویو
+سعی کردم از شوکی که بهم وارد شده خومو کنترل کنم و برم تا معامله رو شروع کنم
+بفرمایید بشینید ( آروم و با ملاحظه )
( همه نشستند )
+خب من به اینجا اومدم تا درمورد مسائل مهمی مشارکت بشه و... ( سخنرانی )
+کسی در این مورد نظری نداره ؟
_احم
+بفرمایید آقای آممم ؟
_یعنی حتی حاضر به خاطر آوردن اسمم رو هم نداره ( تو ذهنش )
_با نگاه پر از درد و غمی نگاش کردم که گفتم :
_آقای جئون جنگکوک شما جئون صدام کنید ( آروم و با صدای بم )
+پس بفرمایید شروع کنید آقای جئون
_شروع کردم به سخنرانی در حین حرفام عکس العمل های از خودش نشون می داد که باعث شد حدس بزنم از پیشنهاداتم خوشش اومده ( تو ذهنش )
_و اینکه اینطوری هر دو شرکت سود خوبی هم می کنن ( پایان سخنرانی )
( دست زدن )
+خب من نیاز به فکر کردن دارم آقای جئون بعداً بهتون اطلاع میدم ( آروم و با ملاحظه )
_( سری به نشانه ی اوکی تکون دادم )
+اگه حرفی نمونده اتمام جلسه
+همه رفتن بیرون و هیچکس نموند بجز جنگکوک خواستم اهمیتی ندم و برم بیرون
_همه رفتن بجز من چون کارم باهاش تموم نشده بود
_دیدم اونم داره میره همین که خواست بره دستشو کشیدم و کبوندمش پشت در که در محکم بسته شد
+یااا چتونه آقای جئون
_آیششش ا.ت ا.ت دیگه هی خودتو به اون راه نزن می دونی که با این کارت فقط باعث حرص خوردنم میشی ( اعصبانی و با صدای بم )
+اره خودمو به اون راه می زنم چون می خوام حرصم روت خالی کنم حالا هم ولم کن بزار برم ( با حرص )
_ولی هرکاری... حاضرم هرکاری برای داشتنت بکنم ا.ت تنهام نزار لطفاً ( با تیله های مشکیش که بغض روشو گرفته بود به ا.ت نگاه می کنه )
+جنگکوک من از تو چیزی نمی خوام فقط دوست ندارم می فهمی ( بغض و گله )
_نیازی نیست دوستم داشته باشی... فقط به من اجازه ی دوست داشتنت رو بده ( با صدای بم و گرفته )
_نخواستم قطره ای اشک غرورم رو خرد کنه و از گوشه ی چشمم جاری بشه پس زودی دستی به اشک جاری شده از یکی چشمام روی صورتم کشیدم و خیلی زود اون مکان رو ترک کردم
+بعد رفتن جنگکوک پشت در نشستم پاهامو بغل کردم و سرمو روی پاهام گذاشتم وای خدا نمی دونم چی کار کنم چیشد که زندگیم اینطوری هق هق رقم خورد هق هق ( با گریه )
*راوی*
مدت ها گذشت اما ا.ت حالش از اون روز بهتر نشد جنگکوک داستانمونم که دیوانه وار عاشق ا.ت بود اما خودشم باور نمی کرد این عشقه
ولی فقط از خدا می خواست تا داشتنش رو برای همیشه تجربه کنه.
شرط : ۱۹۰ فالور
تعداد پارت های فیک : نامشخص
نام نویسنده : ☆♡𝓐𝓻𝓶𝓲𝓽𝓪♡☆
رئیس ما؋ـیا صاحبته🍷
𝑷𝒂𝒓𝒕 : ²⁵
پارت : ²⁵
ا.ت ویو
+سعی کردم از شوکی که بهم وارد شده خومو کنترل کنم و برم تا معامله رو شروع کنم
+بفرمایید بشینید ( آروم و با ملاحظه )
( همه نشستند )
+خب من به اینجا اومدم تا درمورد مسائل مهمی مشارکت بشه و... ( سخنرانی )
+کسی در این مورد نظری نداره ؟
_احم
+بفرمایید آقای آممم ؟
_یعنی حتی حاضر به خاطر آوردن اسمم رو هم نداره ( تو ذهنش )
_با نگاه پر از درد و غمی نگاش کردم که گفتم :
_آقای جئون جنگکوک شما جئون صدام کنید ( آروم و با صدای بم )
+پس بفرمایید شروع کنید آقای جئون
_شروع کردم به سخنرانی در حین حرفام عکس العمل های از خودش نشون می داد که باعث شد حدس بزنم از پیشنهاداتم خوشش اومده ( تو ذهنش )
_و اینکه اینطوری هر دو شرکت سود خوبی هم می کنن ( پایان سخنرانی )
( دست زدن )
+خب من نیاز به فکر کردن دارم آقای جئون بعداً بهتون اطلاع میدم ( آروم و با ملاحظه )
_( سری به نشانه ی اوکی تکون دادم )
+اگه حرفی نمونده اتمام جلسه
+همه رفتن بیرون و هیچکس نموند بجز جنگکوک خواستم اهمیتی ندم و برم بیرون
_همه رفتن بجز من چون کارم باهاش تموم نشده بود
_دیدم اونم داره میره همین که خواست بره دستشو کشیدم و کبوندمش پشت در که در محکم بسته شد
+یااا چتونه آقای جئون
_آیششش ا.ت ا.ت دیگه هی خودتو به اون راه نزن می دونی که با این کارت فقط باعث حرص خوردنم میشی ( اعصبانی و با صدای بم )
+اره خودمو به اون راه می زنم چون می خوام حرصم روت خالی کنم حالا هم ولم کن بزار برم ( با حرص )
_ولی هرکاری... حاضرم هرکاری برای داشتنت بکنم ا.ت تنهام نزار لطفاً ( با تیله های مشکیش که بغض روشو گرفته بود به ا.ت نگاه می کنه )
+جنگکوک من از تو چیزی نمی خوام فقط دوست ندارم می فهمی ( بغض و گله )
_نیازی نیست دوستم داشته باشی... فقط به من اجازه ی دوست داشتنت رو بده ( با صدای بم و گرفته )
_نخواستم قطره ای اشک غرورم رو خرد کنه و از گوشه ی چشمم جاری بشه پس زودی دستی به اشک جاری شده از یکی چشمام روی صورتم کشیدم و خیلی زود اون مکان رو ترک کردم
+بعد رفتن جنگکوک پشت در نشستم پاهامو بغل کردم و سرمو روی پاهام گذاشتم وای خدا نمی دونم چی کار کنم چیشد که زندگیم اینطوری هق هق رقم خورد هق هق ( با گریه )
*راوی*
مدت ها گذشت اما ا.ت حالش از اون روز بهتر نشد جنگکوک داستانمونم که دیوانه وار عاشق ا.ت بود اما خودشم باور نمی کرد این عشقه
ولی فقط از خدا می خواست تا داشتنش رو برای همیشه تجربه کنه.
شرط : ۱۹۰ فالور
تعداد پارت های فیک : نامشخص
نام نویسنده : ☆♡𝓐𝓻𝓶𝓲𝓽𝓪♡☆
۱۷.۶k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.