قلب آبی ( پارت ۱۰)
چند دقیقه بعد تو دفتر پلیس:
ا/ت : ببخشید میشه بگید ما این ادم عوضی رو کجا پرتش کنیم( با یه لبخند ملیح)
_ اهههه خب بزارینش رو صندلی میبریمش اتاق بازجویی
ا/ت: خب خوبه! پس این دارو هم برسی کنین ( لبخند ملیح)
_ چشم!( با تعجب )
پلیس : این مرد رو ببرین اتاق بازجویی و بیدارش کنین
تو اتاق بازجویی :
پلیس : هی تو ! بیدار شو ببینم!
مرد: هه.. پس بلاخره پیدام کردین آره؟
( ا/ت و تهیونگ دارن از پشت شیشه جریان رو میبینن)
پلیس: توضیح بده با اون زن چیکار داشتی؟ ( با داد)
مرد: ببینم ... نمیتونی منو بشناسی اره؟
پلیس : ( مکث میکنه)
مرد : من همونم که هنوز نتونستین بعد ۵ سال پرونده ی من رو ببندین احمقا !
پلیس : من حوصله ی شوخی ندارم تو چه غلطی داشتی با این دارو میکردی؟( با صدای بلند)
مرد: هه.. قضیه ی اون کمپ لعنتی... همونی که اون همه ادم رو اتیش زد... حافظت سه ثانیس ؟
پلیس : ( مکث میکنه و تازه متوجه میشه) تو... تو همونی... اره.. حالا قضیت با اون خانم چی بوده؟
مرد: من نیاز به یه برده دارم.. چه بهتر از اینکه ادم کسی رو پیدا کنه که هر کاری واسش بکنه؟ ( با پوزخند)
پلیس : ای عوضی...
چند دقیقه بعد :
پلیس : خب بازجویی تموم شد.. و پرونده ی چند سال پیش هم بسته شد .. از همکاریتون ممنونم
تهیونگ : خب .. یعنی قضیه تموم شد؟
پلیس : خب.. فهمیدیم که طرف سندروم داره و قراره که تحت درمان باشه پس نگران نباشین و راستی بهمون اطلاع دادن که حال اون خانم الان توی بیمارستان بهتره
ا/ت: خب خوبه! ازتون ممنونم!
پلیس : البته! شب خوبی داشته باشید
چند دقیقه بعد بیرون از دفتر پلیس :
از زبان تهیونگ:
ساعت نزدیک ۴ صبح بود و با ا/ت داشتیم تو خیابون قدم میزدیم هر دومون انگار گم شده باشیم
تهیونگ: بیا برسونمت خونه
ا/ت: باشه ولی چجوری برم تو ... باید از دیوار برم.. بعد خانوادم سفر هستن.. کلید هم ندارم.. پس از دیوار باید برم
تهیونگ : خب... چطوره امشب رو پیش من بمونی؟
...
ا/ت : ببخشید میشه بگید ما این ادم عوضی رو کجا پرتش کنیم( با یه لبخند ملیح)
_ اهههه خب بزارینش رو صندلی میبریمش اتاق بازجویی
ا/ت: خب خوبه! پس این دارو هم برسی کنین ( لبخند ملیح)
_ چشم!( با تعجب )
پلیس : این مرد رو ببرین اتاق بازجویی و بیدارش کنین
تو اتاق بازجویی :
پلیس : هی تو ! بیدار شو ببینم!
مرد: هه.. پس بلاخره پیدام کردین آره؟
( ا/ت و تهیونگ دارن از پشت شیشه جریان رو میبینن)
پلیس: توضیح بده با اون زن چیکار داشتی؟ ( با داد)
مرد: ببینم ... نمیتونی منو بشناسی اره؟
پلیس : ( مکث میکنه)
مرد : من همونم که هنوز نتونستین بعد ۵ سال پرونده ی من رو ببندین احمقا !
پلیس : من حوصله ی شوخی ندارم تو چه غلطی داشتی با این دارو میکردی؟( با صدای بلند)
مرد: هه.. قضیه ی اون کمپ لعنتی... همونی که اون همه ادم رو اتیش زد... حافظت سه ثانیس ؟
پلیس : ( مکث میکنه و تازه متوجه میشه) تو... تو همونی... اره.. حالا قضیت با اون خانم چی بوده؟
مرد: من نیاز به یه برده دارم.. چه بهتر از اینکه ادم کسی رو پیدا کنه که هر کاری واسش بکنه؟ ( با پوزخند)
پلیس : ای عوضی...
چند دقیقه بعد :
پلیس : خب بازجویی تموم شد.. و پرونده ی چند سال پیش هم بسته شد .. از همکاریتون ممنونم
تهیونگ : خب .. یعنی قضیه تموم شد؟
پلیس : خب.. فهمیدیم که طرف سندروم داره و قراره که تحت درمان باشه پس نگران نباشین و راستی بهمون اطلاع دادن که حال اون خانم الان توی بیمارستان بهتره
ا/ت: خب خوبه! ازتون ممنونم!
پلیس : البته! شب خوبی داشته باشید
چند دقیقه بعد بیرون از دفتر پلیس :
از زبان تهیونگ:
ساعت نزدیک ۴ صبح بود و با ا/ت داشتیم تو خیابون قدم میزدیم هر دومون انگار گم شده باشیم
تهیونگ: بیا برسونمت خونه
ا/ت: باشه ولی چجوری برم تو ... باید از دیوار برم.. بعد خانوادم سفر هستن.. کلید هم ندارم.. پس از دیوار باید برم
تهیونگ : خب... چطوره امشب رو پیش من بمونی؟
...
۷.۴k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.