فیک دورایاکی کوچولو پارت ۱۵
از زبان چیفویو
متوجه شدم هاناکو داره با یه لبخند پر رنگ میاد سمتم ، او اون زنده است ؟! 😳 هاناکو : چیفویو جونمممممم 😆😆😆😆😆 سلام داداشی ☺️ و پرید و دستاش رو دُرِ گردنم حلقه کرد . هم به خاطر زنده بودنش هیجان زده بودم ، هم تعجب کرده بودم و هم به خاطر این رفتارش یکم سرخ شده بودم . من : ها هاناکو ؟ 😳 هاناکو : چی شده چیفویو ؟ 😊 محکم بغلش کردم ، دیگه نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم پس خودم رو خالی کردم . من : ها هق هاناکو هق من هق فکر هق کردم هق مردییییی 😭😭😭😭 مایکی : هاناکو 😢 میتسویا : خوش حالم خوبی 😏 تاکه میچی : خوبه که خوبی 😅 خلاصه ... هاناکو یکم تعجب کرد ولی وقتی درباره ی بیمارستان و چاقو اینجور چیزها بهش گفتیم فهمید چرا انقدر نگران بودیم . هاناکو : چیفویو بسه انقدر گریه نکن ناراحت میشم 😄 چیفویو : با هق باشه 😢😥
از زبان هاناکو
وقتی آروم شد بغلش کردم و گفتم : خوش حالم جنگ تموم شده و هممون صحیح و سالمیم خدا بهمون رحم کرده 😁چیفویو : آره 🥲 مایکی : خب دیگه بریم مدرسه 😊 دراکن : ساعت ۱۱ عه دیگه مدرسه راهمون نمیدن 😑 مایکی : 😐 به درک غلط میکنن راه بدن 😎 میتسویا : 😑 تاکه میچی : بریم یه سری به هینا بزنم ؟ 😊 من : کم کم دارم شک میکنم که دوست دخترته 😑 تاکه میچی سرخ شد و گفت : چی میگی هاناکو سان معلومه که نه 😡😨😱🤯 چیفویو : یادش به خیر اون چند روز اول چقدر سرخی و خجالتی بودی 😂 من : اصلا هم ضایع نشدم 😤 مایکی : تو خودتو ناراحت نکن خواهرم 😂 مم : حیح 😮💨
از زبان راوی
همه رفتن گنگ و،وقتی که دیدن کاری ندارن رفتن خونه ی مایکی . *یکم بعد* هاناکو : ولی باید یه نقشه ای برای گیر انداختن و کشتن کیساکی و هانما پیدا کنیم اونا نمیتونن در برن این خیانت رو نمیشه بخشید 😡 مایکی : آ 😡 ام 😐 هاناکو دید چیفویو سرش رو گذاشته رو شونهش و خوابش برده . هاناکو : 😳😊 میتسویا : ام هاناکو : هیس😖 ولی باجی کرمش گرفت و چند بار به چیفویو سیخونک زد که بدبخت بیدار شد و با یه حالت کیوت گفت : هااااححح چی شده ؟ 😳🥱 و هاناکویی که میخواد باجی رو خفه کنه و مایکی میگیرش . هاناکو : باجی بی شعور بی تربیت بی رحم خل سنگ دل 🤬🤬🤬 مایکی : فقط تورو خدا نکشش هنوز لازمشداریم 😑 باجی : مایکی ؟ 🤯 چیفویو بلند شد و گفت : خب دیگه دیر وقته ما بریم ، خداحافظ 😊 همه خداحافظی کردن و رفتن خونه هاشون و خوابیدن
متوجه شدم هاناکو داره با یه لبخند پر رنگ میاد سمتم ، او اون زنده است ؟! 😳 هاناکو : چیفویو جونمممممم 😆😆😆😆😆 سلام داداشی ☺️ و پرید و دستاش رو دُرِ گردنم حلقه کرد . هم به خاطر زنده بودنش هیجان زده بودم ، هم تعجب کرده بودم و هم به خاطر این رفتارش یکم سرخ شده بودم . من : ها هاناکو ؟ 😳 هاناکو : چی شده چیفویو ؟ 😊 محکم بغلش کردم ، دیگه نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم پس خودم رو خالی کردم . من : ها هق هاناکو هق من هق فکر هق کردم هق مردییییی 😭😭😭😭 مایکی : هاناکو 😢 میتسویا : خوش حالم خوبی 😏 تاکه میچی : خوبه که خوبی 😅 خلاصه ... هاناکو یکم تعجب کرد ولی وقتی درباره ی بیمارستان و چاقو اینجور چیزها بهش گفتیم فهمید چرا انقدر نگران بودیم . هاناکو : چیفویو بسه انقدر گریه نکن ناراحت میشم 😄 چیفویو : با هق باشه 😢😥
از زبان هاناکو
وقتی آروم شد بغلش کردم و گفتم : خوش حالم جنگ تموم شده و هممون صحیح و سالمیم خدا بهمون رحم کرده 😁چیفویو : آره 🥲 مایکی : خب دیگه بریم مدرسه 😊 دراکن : ساعت ۱۱ عه دیگه مدرسه راهمون نمیدن 😑 مایکی : 😐 به درک غلط میکنن راه بدن 😎 میتسویا : 😑 تاکه میچی : بریم یه سری به هینا بزنم ؟ 😊 من : کم کم دارم شک میکنم که دوست دخترته 😑 تاکه میچی سرخ شد و گفت : چی میگی هاناکو سان معلومه که نه 😡😨😱🤯 چیفویو : یادش به خیر اون چند روز اول چقدر سرخی و خجالتی بودی 😂 من : اصلا هم ضایع نشدم 😤 مایکی : تو خودتو ناراحت نکن خواهرم 😂 مم : حیح 😮💨
از زبان راوی
همه رفتن گنگ و،وقتی که دیدن کاری ندارن رفتن خونه ی مایکی . *یکم بعد* هاناکو : ولی باید یه نقشه ای برای گیر انداختن و کشتن کیساکی و هانما پیدا کنیم اونا نمیتونن در برن این خیانت رو نمیشه بخشید 😡 مایکی : آ 😡 ام 😐 هاناکو دید چیفویو سرش رو گذاشته رو شونهش و خوابش برده . هاناکو : 😳😊 میتسویا : ام هاناکو : هیس😖 ولی باجی کرمش گرفت و چند بار به چیفویو سیخونک زد که بدبخت بیدار شد و با یه حالت کیوت گفت : هااااححح چی شده ؟ 😳🥱 و هاناکویی که میخواد باجی رو خفه کنه و مایکی میگیرش . هاناکو : باجی بی شعور بی تربیت بی رحم خل سنگ دل 🤬🤬🤬 مایکی : فقط تورو خدا نکشش هنوز لازمشداریم 😑 باجی : مایکی ؟ 🤯 چیفویو بلند شد و گفت : خب دیگه دیر وقته ما بریم ، خداحافظ 😊 همه خداحافظی کردن و رفتن خونه هاشون و خوابیدن
۴۵۱
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.