نذیمه عمارت p:⁹¹
تازه چشمش به ساک توی دست جیمین افتاد و با خیال اینکه شاید برای جیمین باشه چیزی نگفت اما انگاری جیمین یکم حوصلش سر رفته باشه.و بخواد کرم بریزه..رو به من گفت:اینو کجا بزارم ...دستم شکست...
همین حرف کافی بود تا دوهزاری تهیونگ بیوفته...نگاهی بهش کردم و زیر لب گفتم: بزار رو سر من...از همین الانم نگاه خیرشو روی خودم میتونم حس کنم!..
جیمین: چی گفتی..نشنیدممم..
داد میزد مَردک...انگار نشنیدنش به تن صداش ربط داشت...قبل از اینکه بخوام با حرص جوابشو بدم قاشق نشسته پرید وسط!..
جونگ کوک: این داد و بیداد ها واسه چیه..کله صبحی..
برگشتم سمت جایی که صدا ازش میومد...انگار اول صبحی تریلی از روش رد شده بود...مشخص بود تازه از خواب پا شده...چشماش هنوز نیمه باز بود...
جیمین:ظهر بخیر!!...باز تو چتر شدی اینجا؟
گوشه لبشو بالا برد و با یه دست موهای پشت سرشو تکون میداد...با کنایه اشاره ای به ساک دست جیمین کرد و گفت:ببین کی به کی میگه..
جیمین ساک و بالا گرفت و نگاهی بهش کرد و گفت:اینو میگی ؟..این مال من نیست مال ا/ت...
چشمامو از حرص روی هم گذاشتم...باور کن هفتا خونه اون ور ترم فهمیدن من یه مدتی اینجام!!!...صدای شوکه جونگ کوک بلند شد:واقعاااا...چقد غیر واقعی بنظر میادد!..
شده بودم بازیچه دست این دوتا کارم شده بود تماشای بحثشون...انگار این خبر باعث شد چشماش تازه از خواب صبحش باز بشه...با کله اومد سمتمو و دستمو و گرفت و گفت:این راس میگه ؟
جیمین:این به درخت میگن!
خواستم بگم متاسفانه بله...ولی فقط به تکون دادن سر اکتفا کردم!...
روی کاناپه ولو شد و گفت:عجب خبر نابی بود...خوشحال شدم...
دستشو نمایشی گذاشت جلو دهنشو مثلاا اروم رو به من گفت:البته فقط من ن!
نگاهش به تهیونگ بود و تیکه اش به من...دیگه سنم از کل کل با اینا گذشته ادامه بدن میفرستمشون سینه قبرستون!..
پوفی کردمو و ساکمو از دست جیمین کشیدم...قبل از اینکه قدمی به سمت اتاق مهمون طبقه پایین بردارم با صداش سر جام وایستادم..:صبر کن..
نمیخوام همین بار اولی ساز مخالف بزنم پس بی حوصله قدم رفته رو برگشتم...
تهیونگ:برو بالا....اتاق من
هی من میخوام سازگارانه رفتار کنم...نمیزارن که لب باز کردم تا مخالفت کنم اما سریع تر از من گفت:نمیتونم پله ها رو زیاد بالا پایین کنم...پس من میرم اتاق پایین... میتونی از اتاق من استفاده کنی
جونگ کوک :تو نبودی برگشتی به من گفتی..
حرفش و قورت داد احتمالا این وسط یکی تهدیدش کرد...مغزم دیگ کشش این سه نفر و نداشت پس بدون حرف اضافه سمت پله ها رفتم...
(جیمین)
نگاه هر سه مون شده بود بدرقه راه ا/ت تا وقتی به کل از جلو دیدمون محو شد...
جونگ کوک:اتاق پایین..ن بابا؟
جواب تهیونگ ترجیحا نگاه خیره بود...
جونگ کوک:اون جوری نگام نکن..عاشقونه صدام نکن...
چشم ریز کردن تهیونگ و دیدم که با خنده به رفتار زننده کوک گفتم: میگم ...یه گچی این پایین مایینا نبود؟
جونگ کوک سرشو گرفت جلو و من و گفت:کله منو میبینی....مو تو سر من نزاشت دیشب اخر بردمش در آوردن از پاش..
نیش خندی زدم و گفتم:یعنی چی مگه کشکه..
کوک:فعلا که هست..
گفت و سمت اشپزخونه رفت..رو به تهیونگ با همون نیمچه لبخند گفتم:چی میگه این...
تهیونگ:تازه از خواب بیدار شده...هزیون میگه..
جیمین:چه اسراری بود انقد سر گچ پاتو باز کنی؟...مگه نشکسته بود؟
تهیونگ:خسته ام کرده بود...بعدشم فقط یه ترک ساده بود..
سری تکون دادم و به اطراف نگا کردم سوت و کور بود ..
جیمین:بقیه کجان؟
تهیونگ:جین با هایون و هامین رفتن سر صحنه تصادف...یونجی ام رفته دبیرستان لنا..
اسری تکون دادم و دستی به شونش کشیدم و گفتم: من دیگ برم...شب میبینمت...
بی حرف با چشماش تایید کرد..
(ا/ت)
بعد ناهار که در حضور تهیونگ و نگاهاش سخت پایین میرفت نیم ساعتی و خوابیدم...ساعت طرفای سه بود که برای رفع کسلی پا توی حموم گذاشتم..حموم نبود قصر بود لعنتی...چرا اینا برا من عادی نمیشد؟...اب گرم و باز کردم و منتظر موندم تا وان پر بشه...با یاد اینکه با خودم حوله نیاوردم برگشتم توی اتاق..اما برگشتنم همانا و دیدن تهیونگ وسط اتاق همانا....خونسرد با چشمایی ریلکس نگاهش میکردم درصورتی که زهرم از دورن ترکیده بود...اما مگه کم میاوردم!!!...دست به سینه واستادم و ابرو بالا انداختم که به حرف اومد..
تهیونگ:راستش...اومدم اینجا....
ابرومو بالا تر انداختم به معنی ادامه دادن حرفش چون روی من من کردن بدجوری حساس شده بودم!
تهیونگ:بالشتمو ببرم..بدون اون خوابم نمیبره..
نفسمو بیرون داد و گفتم: سه ظهر؟..
همین حرف کافی بود تا دوهزاری تهیونگ بیوفته...نگاهی بهش کردم و زیر لب گفتم: بزار رو سر من...از همین الانم نگاه خیرشو روی خودم میتونم حس کنم!..
جیمین: چی گفتی..نشنیدممم..
داد میزد مَردک...انگار نشنیدنش به تن صداش ربط داشت...قبل از اینکه بخوام با حرص جوابشو بدم قاشق نشسته پرید وسط!..
جونگ کوک: این داد و بیداد ها واسه چیه..کله صبحی..
برگشتم سمت جایی که صدا ازش میومد...انگار اول صبحی تریلی از روش رد شده بود...مشخص بود تازه از خواب پا شده...چشماش هنوز نیمه باز بود...
جیمین:ظهر بخیر!!...باز تو چتر شدی اینجا؟
گوشه لبشو بالا برد و با یه دست موهای پشت سرشو تکون میداد...با کنایه اشاره ای به ساک دست جیمین کرد و گفت:ببین کی به کی میگه..
جیمین ساک و بالا گرفت و نگاهی بهش کرد و گفت:اینو میگی ؟..این مال من نیست مال ا/ت...
چشمامو از حرص روی هم گذاشتم...باور کن هفتا خونه اون ور ترم فهمیدن من یه مدتی اینجام!!!...صدای شوکه جونگ کوک بلند شد:واقعاااا...چقد غیر واقعی بنظر میادد!..
شده بودم بازیچه دست این دوتا کارم شده بود تماشای بحثشون...انگار این خبر باعث شد چشماش تازه از خواب صبحش باز بشه...با کله اومد سمتمو و دستمو و گرفت و گفت:این راس میگه ؟
جیمین:این به درخت میگن!
خواستم بگم متاسفانه بله...ولی فقط به تکون دادن سر اکتفا کردم!...
روی کاناپه ولو شد و گفت:عجب خبر نابی بود...خوشحال شدم...
دستشو نمایشی گذاشت جلو دهنشو مثلاا اروم رو به من گفت:البته فقط من ن!
نگاهش به تهیونگ بود و تیکه اش به من...دیگه سنم از کل کل با اینا گذشته ادامه بدن میفرستمشون سینه قبرستون!..
پوفی کردمو و ساکمو از دست جیمین کشیدم...قبل از اینکه قدمی به سمت اتاق مهمون طبقه پایین بردارم با صداش سر جام وایستادم..:صبر کن..
نمیخوام همین بار اولی ساز مخالف بزنم پس بی حوصله قدم رفته رو برگشتم...
تهیونگ:برو بالا....اتاق من
هی من میخوام سازگارانه رفتار کنم...نمیزارن که لب باز کردم تا مخالفت کنم اما سریع تر از من گفت:نمیتونم پله ها رو زیاد بالا پایین کنم...پس من میرم اتاق پایین... میتونی از اتاق من استفاده کنی
جونگ کوک :تو نبودی برگشتی به من گفتی..
حرفش و قورت داد احتمالا این وسط یکی تهدیدش کرد...مغزم دیگ کشش این سه نفر و نداشت پس بدون حرف اضافه سمت پله ها رفتم...
(جیمین)
نگاه هر سه مون شده بود بدرقه راه ا/ت تا وقتی به کل از جلو دیدمون محو شد...
جونگ کوک:اتاق پایین..ن بابا؟
جواب تهیونگ ترجیحا نگاه خیره بود...
جونگ کوک:اون جوری نگام نکن..عاشقونه صدام نکن...
چشم ریز کردن تهیونگ و دیدم که با خنده به رفتار زننده کوک گفتم: میگم ...یه گچی این پایین مایینا نبود؟
جونگ کوک سرشو گرفت جلو و من و گفت:کله منو میبینی....مو تو سر من نزاشت دیشب اخر بردمش در آوردن از پاش..
نیش خندی زدم و گفتم:یعنی چی مگه کشکه..
کوک:فعلا که هست..
گفت و سمت اشپزخونه رفت..رو به تهیونگ با همون نیمچه لبخند گفتم:چی میگه این...
تهیونگ:تازه از خواب بیدار شده...هزیون میگه..
جیمین:چه اسراری بود انقد سر گچ پاتو باز کنی؟...مگه نشکسته بود؟
تهیونگ:خسته ام کرده بود...بعدشم فقط یه ترک ساده بود..
سری تکون دادم و به اطراف نگا کردم سوت و کور بود ..
جیمین:بقیه کجان؟
تهیونگ:جین با هایون و هامین رفتن سر صحنه تصادف...یونجی ام رفته دبیرستان لنا..
اسری تکون دادم و دستی به شونش کشیدم و گفتم: من دیگ برم...شب میبینمت...
بی حرف با چشماش تایید کرد..
(ا/ت)
بعد ناهار که در حضور تهیونگ و نگاهاش سخت پایین میرفت نیم ساعتی و خوابیدم...ساعت طرفای سه بود که برای رفع کسلی پا توی حموم گذاشتم..حموم نبود قصر بود لعنتی...چرا اینا برا من عادی نمیشد؟...اب گرم و باز کردم و منتظر موندم تا وان پر بشه...با یاد اینکه با خودم حوله نیاوردم برگشتم توی اتاق..اما برگشتنم همانا و دیدن تهیونگ وسط اتاق همانا....خونسرد با چشمایی ریلکس نگاهش میکردم درصورتی که زهرم از دورن ترکیده بود...اما مگه کم میاوردم!!!...دست به سینه واستادم و ابرو بالا انداختم که به حرف اومد..
تهیونگ:راستش...اومدم اینجا....
ابرومو بالا تر انداختم به معنی ادامه دادن حرفش چون روی من من کردن بدجوری حساس شده بودم!
تهیونگ:بالشتمو ببرم..بدون اون خوابم نمیبره..
نفسمو بیرون داد و گفتم: سه ظهر؟..
۱۸.۸k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.