پدرخوانده part 2
که یهووو یکی از نگهبانها اومد سمتم و بهم گفت که پدر و مادرم اینجا بودن وقتی دیدن که خونه نیستم رفتن و گفتن که تا یه ماه میرن مسافرت
کوک:باشه ممنون که بهم گفتی
نگهبان:خواهش
بعد از اون با ا.ت رفتیم داخل عمارت مثل همیشه اجوما رو با یه لبخند دیدم اجوما خیلی زن خوبی هستش و مثل مادر دومم می مونه همسرش برای پدرم کار میکنه و پسر بزرگش هم برای من درکل اونها بهترین و قابل اعتماد ترین هستن وقتی نزدیکم شد گفت
اجوما:خوشومدین ارباب
کوک:ممنون اجوما ایشون از این به بعد دختر من هستش اسمشم ا.ته
اجوما:که اینطور پس خوشومدی عزیزم
ا.ت:خیلی ممنون
کوک:اجوما به ا.ت خوشامد گویی گفت و به همراه ا.ت به سمت اتاق من رفتیم.
ویو ا.ت
وقتی رسیدیم پیاده شدیم عمارتش خیلی قشنگ وهمچنین بزرگ بود که یهووو یه اقاه اومد یه چیزی به پدرم گفت وبعد پدر ازش تشکر کرد و رفتیم تو همینکه وارد شدیم همه خدمتکارا به من زل زدن انگار تاحالا ادم ندیدن که یهووو یه زن ۴۰ ۵۰ ساله اومد ترفمون خیلی مهربون بود به هم خوشامد گویی گفت و همراه پدرم به سمت اتاق حرکت کردیم همینکه به اتاق رسیدیم پدر گفت که می خاد بره حموم منم گفتم باشه رفتم رو تخت نشستم چه قدر نرم بود ای خداااخیلی خوب بود همینجوری داشتم تخت و بالاپایین میکردم که خودمو روتخت پرت کردم و به دلیل خستگی زیاد خوابم برد
ویو کوک
به اتاق که رسیدیم به ا.ت گفتم می خوام برم حموم اونم گفت باشه رفتم حموم ولی از لایه در به ا.ت نگاه کردم که داشت تخت و باله پایین میکرد چه کیوته ای خدااا بعد برای اینکه نفهمه زود درو بستمو رفتم حموم کردم و اومدم بیرون که دیدم ا.ت تو همون حالت نوابش برده خیلی تو خواب کیوت بود اروم بلندش کردم و درست روی تخت گذاشتمش وزود لباسمو پوشیدم ورفتم رو میزم نشستم و شروع کردم به تحقیق درمورد ا.ت
وزن:۲۸
قد:۱۴۵
فوبیای صدای بلند و همچنین رعدوبرق
غذای مورد علاقه دوکبوکی و رنگ مورد علاقه سبز پاستیلی و......
ولی اصلا نشونه ایی از اسم پدر و مادرش ننوشته شده بود عجیب بود به مایکل (دست راست کوک یا همون پسر اجوما)زنگ زدم و گفتم درمورد ا.ت تحقیق کنه می خواستم ببینم برای اونم اسم پدر ومادرش رو نمیار یانه
خلاصه خستت شده بودم رفتم کنار ا.ت دراز کشیدم اروم بغلش کردم .. بدنش اونقدر کوچیک بود که تو بغلم گم می شد
همینکه شمام گرم شده بود و داشت خوابم میبرد که یهوو یکی در اتاق و زد
اجوما:ارباب شام حاضره
کوک:الان میام پاشدم به ساعت نگاه کنم که ساعت۷:۴۵ دقیقع رو نشون می داد چه زود گذشت ا.ت بیدار کردم که به طور خیلی کیوتی گوفت نمیخوا
کوک:ا.ت بیدار شو(اروم کنار گوش ا.ت)
ا.ت:نمیخوام( خوابالو)
کوک:پاشو کوچولو اجوما دوکبوکی درست کرده هاااا اگه نیای همرو خودپ می خورم
ا.ت:باشه الان پامیشم
کوک:افرین خانم کوشولو پاشو برو یه دوش بگیر وبیا پایین
ا.ت:باشه
کوک رفت بیرون
ویو ا.ت
پاشدم و رفتم یه دوش گرفتم اومدم بیرون موهام اونقدر دراز بودن که حوصله نداشتم خوشکشون کنم (موهای ات تا زانوشه) به زور خوشکشون کردم وولی بازم یکم نم داشت ولش کردم واز تو کیفم لباس مورد علاقم رو برداشتم و پوشیدمش و رفتم پایین
ویو کوک
از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین رو کاناپه نشستم یکم به گوشی نگه کردم تا وقتی ا.ت اومد خیلی کیوت شده بود رفتیم سر میز شام که یهووووو
خمارییییی
خوب بچه ها اینم از پارت دوم لطفا حمایتم کنین که زود زود پارتارو بزارم مرسیییی 🎆🎆
دوستون دالمممم
لایک:10
کامنت10
کوک:باشه ممنون که بهم گفتی
نگهبان:خواهش
بعد از اون با ا.ت رفتیم داخل عمارت مثل همیشه اجوما رو با یه لبخند دیدم اجوما خیلی زن خوبی هستش و مثل مادر دومم می مونه همسرش برای پدرم کار میکنه و پسر بزرگش هم برای من درکل اونها بهترین و قابل اعتماد ترین هستن وقتی نزدیکم شد گفت
اجوما:خوشومدین ارباب
کوک:ممنون اجوما ایشون از این به بعد دختر من هستش اسمشم ا.ته
اجوما:که اینطور پس خوشومدی عزیزم
ا.ت:خیلی ممنون
کوک:اجوما به ا.ت خوشامد گویی گفت و به همراه ا.ت به سمت اتاق من رفتیم.
ویو ا.ت
وقتی رسیدیم پیاده شدیم عمارتش خیلی قشنگ وهمچنین بزرگ بود که یهووو یه اقاه اومد یه چیزی به پدرم گفت وبعد پدر ازش تشکر کرد و رفتیم تو همینکه وارد شدیم همه خدمتکارا به من زل زدن انگار تاحالا ادم ندیدن که یهووو یه زن ۴۰ ۵۰ ساله اومد ترفمون خیلی مهربون بود به هم خوشامد گویی گفت و همراه پدرم به سمت اتاق حرکت کردیم همینکه به اتاق رسیدیم پدر گفت که می خاد بره حموم منم گفتم باشه رفتم رو تخت نشستم چه قدر نرم بود ای خداااخیلی خوب بود همینجوری داشتم تخت و بالاپایین میکردم که خودمو روتخت پرت کردم و به دلیل خستگی زیاد خوابم برد
ویو کوک
به اتاق که رسیدیم به ا.ت گفتم می خوام برم حموم اونم گفت باشه رفتم حموم ولی از لایه در به ا.ت نگاه کردم که داشت تخت و باله پایین میکرد چه کیوته ای خدااا بعد برای اینکه نفهمه زود درو بستمو رفتم حموم کردم و اومدم بیرون که دیدم ا.ت تو همون حالت نوابش برده خیلی تو خواب کیوت بود اروم بلندش کردم و درست روی تخت گذاشتمش وزود لباسمو پوشیدم ورفتم رو میزم نشستم و شروع کردم به تحقیق درمورد ا.ت
وزن:۲۸
قد:۱۴۵
فوبیای صدای بلند و همچنین رعدوبرق
غذای مورد علاقه دوکبوکی و رنگ مورد علاقه سبز پاستیلی و......
ولی اصلا نشونه ایی از اسم پدر و مادرش ننوشته شده بود عجیب بود به مایکل (دست راست کوک یا همون پسر اجوما)زنگ زدم و گفتم درمورد ا.ت تحقیق کنه می خواستم ببینم برای اونم اسم پدر ومادرش رو نمیار یانه
خلاصه خستت شده بودم رفتم کنار ا.ت دراز کشیدم اروم بغلش کردم .. بدنش اونقدر کوچیک بود که تو بغلم گم می شد
همینکه شمام گرم شده بود و داشت خوابم میبرد که یهوو یکی در اتاق و زد
اجوما:ارباب شام حاضره
کوک:الان میام پاشدم به ساعت نگاه کنم که ساعت۷:۴۵ دقیقع رو نشون می داد چه زود گذشت ا.ت بیدار کردم که به طور خیلی کیوتی گوفت نمیخوا
کوک:ا.ت بیدار شو(اروم کنار گوش ا.ت)
ا.ت:نمیخوام( خوابالو)
کوک:پاشو کوچولو اجوما دوکبوکی درست کرده هاااا اگه نیای همرو خودپ می خورم
ا.ت:باشه الان پامیشم
کوک:افرین خانم کوشولو پاشو برو یه دوش بگیر وبیا پایین
ا.ت:باشه
کوک رفت بیرون
ویو ا.ت
پاشدم و رفتم یه دوش گرفتم اومدم بیرون موهام اونقدر دراز بودن که حوصله نداشتم خوشکشون کنم (موهای ات تا زانوشه) به زور خوشکشون کردم وولی بازم یکم نم داشت ولش کردم واز تو کیفم لباس مورد علاقم رو برداشتم و پوشیدمش و رفتم پایین
ویو کوک
از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین رو کاناپه نشستم یکم به گوشی نگه کردم تا وقتی ا.ت اومد خیلی کیوت شده بود رفتیم سر میز شام که یهووووو
خمارییییی
خوب بچه ها اینم از پارت دوم لطفا حمایتم کنین که زود زود پارتارو بزارم مرسیییی 🎆🎆
دوستون دالمممم
لایک:10
کامنت10
۱۰.۸k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.