عشقی که بهم دادی
"part 1"
تابستان سال ۲۰۱۸
نزدیکم شد و دستامو گرفت
_ا.ت...وضعیت قلبم هر روز داره بدتر و بدتر میشه...من میرم آمریکا...باید عمل شم...آخر همین هفته...زود برمیگردم پیشت
اشکایی که توی چشمم جمع شده بود باعث میشد صورتشو نبینم
+تهیونگ من نمیتونم دوری ت رو تحمل کنم
با انگشت سشتش اشکامو پاک کرد
_زمان کوتاهیه...بهت قول میدم
وضعیت قلبش روز به روز بدتر میشد انقدری که رنگ به صورتش نداشت
_من کارای پاسپورت و اینا رو کردم برات...بعد از اینکه حالم بهتر شد میام کره و با خودم میبرمت
+قول بده خوب شی
_قول میدم
معلوم بود داره به زور خودشو سر پا نگه میداره
موج های دریا به ساحل میرسیدن و از زیر پامون رد میشدن
گوشی تهیونگ زنگ خورد
*از زبان تهیونگ
دستای ا.ت رو ول کردم و گوشی رو از توی جیبم در آوردم
_بله؟
^سلام آقای رئیس
_بگو میشنوم
^آقای رئیس راستش...اون دختر...اون کسی که شما میگفتین نیست...اون دختری که شما میگفتین مرده...همین امسال و ایشون یکی دیگه هستن
از ا.ت فاصله گرفتم
_پس اسم اون...من فکر میکردم بخاطر خانواده جدیدش اسمش عوض شده...یعنی اون کسی نیست که من توی یتیم خونه باهاش دوست بودم؟
^خیر قربان...انگاری ایشون خودشونو جای اون خانم یونا جا زدن
دنیا رو سرم خراب شد و گوشی از دستم افتاد
قلبم درد شدیدی داشت
*از زبان ا.ت
یهو دیدم گوشی از دستش افتاد و روی شن های ساحل زانو زد
رفتم سمتش
+تهیونگا خوبی؟...ق...قرصات کجان
_تو یونا نیستی
+چی؟!
_چطور تونستی خودتو جای یونا جا بزنی؟(داد)
+تهیونگ الان حالت خوب نیست
_جواب منو بده(داد)
گریه م گرفت
با همون حالت گریه بهش گفتم
+من بهت گفتم...بهت گفتم که من یونا نیستم...ولی تو باور نکردی...چندین بار بهت گفتم
به سختی از جاش بلند شو و رو به رو م وایستاد
_دیگه هیچوقت...دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت...همچی تموم شد(داد)
همونجوری که گریه میکردم با بی توجهی و همونجوری که دستش رو سینه ش بود و رفت
یهو افتاد رو زمین
دویدم سمتش
+تهیونگ...تهیونگ(گریه)
زنگ زدم آمبولانس
*چند ساعت بعد
دکتر: ایشون احتمالا یه چندوقتی بیهوشن
+تا کی دکتر
دکتر:احتمالا یک هفته...احتمالا ضربه روحی شدیدی بهشون وارد شده...شانس آوردیم که اتفاق بدتری براشون نیوفتاد
+ممنون
بعد از شنیدن حرف دکتر رفتم پیش تهیونگ و روی صندلی کنار تختش نشستم
+تهیونگ...من بهت گفتم...ولی تو باور نکردی و فک کردی من همون یونا یی هستم که تو توی بچگی باهاش توی یتیم خونه دوست بودی...یونا دوست من بود...اون از من خواست تا بهت نگم که مرده...ولی من ناخواسته عاشقت شدم(گریه)
تابستان سال ۲۰۱۸
نزدیکم شد و دستامو گرفت
_ا.ت...وضعیت قلبم هر روز داره بدتر و بدتر میشه...من میرم آمریکا...باید عمل شم...آخر همین هفته...زود برمیگردم پیشت
اشکایی که توی چشمم جمع شده بود باعث میشد صورتشو نبینم
+تهیونگ من نمیتونم دوری ت رو تحمل کنم
با انگشت سشتش اشکامو پاک کرد
_زمان کوتاهیه...بهت قول میدم
وضعیت قلبش روز به روز بدتر میشد انقدری که رنگ به صورتش نداشت
_من کارای پاسپورت و اینا رو کردم برات...بعد از اینکه حالم بهتر شد میام کره و با خودم میبرمت
+قول بده خوب شی
_قول میدم
معلوم بود داره به زور خودشو سر پا نگه میداره
موج های دریا به ساحل میرسیدن و از زیر پامون رد میشدن
گوشی تهیونگ زنگ خورد
*از زبان تهیونگ
دستای ا.ت رو ول کردم و گوشی رو از توی جیبم در آوردم
_بله؟
^سلام آقای رئیس
_بگو میشنوم
^آقای رئیس راستش...اون دختر...اون کسی که شما میگفتین نیست...اون دختری که شما میگفتین مرده...همین امسال و ایشون یکی دیگه هستن
از ا.ت فاصله گرفتم
_پس اسم اون...من فکر میکردم بخاطر خانواده جدیدش اسمش عوض شده...یعنی اون کسی نیست که من توی یتیم خونه باهاش دوست بودم؟
^خیر قربان...انگاری ایشون خودشونو جای اون خانم یونا جا زدن
دنیا رو سرم خراب شد و گوشی از دستم افتاد
قلبم درد شدیدی داشت
*از زبان ا.ت
یهو دیدم گوشی از دستش افتاد و روی شن های ساحل زانو زد
رفتم سمتش
+تهیونگا خوبی؟...ق...قرصات کجان
_تو یونا نیستی
+چی؟!
_چطور تونستی خودتو جای یونا جا بزنی؟(داد)
+تهیونگ الان حالت خوب نیست
_جواب منو بده(داد)
گریه م گرفت
با همون حالت گریه بهش گفتم
+من بهت گفتم...بهت گفتم که من یونا نیستم...ولی تو باور نکردی...چندین بار بهت گفتم
به سختی از جاش بلند شو و رو به رو م وایستاد
_دیگه هیچوقت...دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت...همچی تموم شد(داد)
همونجوری که گریه میکردم با بی توجهی و همونجوری که دستش رو سینه ش بود و رفت
یهو افتاد رو زمین
دویدم سمتش
+تهیونگ...تهیونگ(گریه)
زنگ زدم آمبولانس
*چند ساعت بعد
دکتر: ایشون احتمالا یه چندوقتی بیهوشن
+تا کی دکتر
دکتر:احتمالا یک هفته...احتمالا ضربه روحی شدیدی بهشون وارد شده...شانس آوردیم که اتفاق بدتری براشون نیوفتاد
+ممنون
بعد از شنیدن حرف دکتر رفتم پیش تهیونگ و روی صندلی کنار تختش نشستم
+تهیونگ...من بهت گفتم...ولی تو باور نکردی و فک کردی من همون یونا یی هستم که تو توی بچگی باهاش توی یتیم خونه دوست بودی...یونا دوست من بود...اون از من خواست تا بهت نگم که مرده...ولی من ناخواسته عاشقت شدم(گریه)
۴.۰k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.