⛩عشق موروثی⛩
⛩عشق موروثی⛩
📔فصل اول (عشق نافرجام)
🧧پارت_2
وقتی پیش پدرم رفتم. تعظیم کوچکی کردم و گفتم:
+با من کاری داشتید عالیجناب
_برای امشب قراره امپراطور کشور همسایه به اینجا بیان. و اون ها چند وقت پیش تو را برای پسرشون از من خواستگاری کردن و امشب جشن نامزدی شماست.
+ولی پدر خودتون که میدونید من نمیخوام فعلا ازدواج کنم.
_دخترم این به نفع کشورمون. و امشب ازت میخوام لباس های فاخرتری به تن کنی.
چون میدونستم بیشتر از این حرف زدن درست نیست و بی احترامی بزرگی ممکنه رخ بده تصمیم گرفتم اونجا را ترک کنم.
+عالیجناب اگه اجازه میدهید برم و برای امشب حاضر شوم.
بعد از این که اتاف پدر را ترک کردم به اتاقم رفتم. چند خدمتکار لباسی برایم آوردند و آن ها را پوشیدم. غمگین بودم بخاطر اینکه کسی از عشقم خبری نداشت و حالا باید بخاطر کشورم با کس دیگری ازدواج میکردم.
شب فرا رسید. خیلی آرام و ساکت بودم و در دل دعا میکردم این ازدواج سر نگیرد. دیگر در نشستن در جمع خسته شده بودم. با اجازه ای گفتم و بیرون رفتم کنار چشمه رفتم. آهسته شروع کردم گریه کردن که حضور یک نفر را پشت سرم حس کردم. اون شاهزاده مین وونگ بود (کسی که قرار بود باهاش ازدواج کنم).
+پس فردا قرار ازدواج کنیم. تو خوشحال نیستی؟
چی میتونستم بهش بگم بخاطر همین سکوت کردم و بعد چند دقیقه به اتاقم رفتم.
ادامه دارد...
⛩راستی کپی هم ممنوعه⛩
📔فصل اول (عشق نافرجام)
🧧پارت_2
وقتی پیش پدرم رفتم. تعظیم کوچکی کردم و گفتم:
+با من کاری داشتید عالیجناب
_برای امشب قراره امپراطور کشور همسایه به اینجا بیان. و اون ها چند وقت پیش تو را برای پسرشون از من خواستگاری کردن و امشب جشن نامزدی شماست.
+ولی پدر خودتون که میدونید من نمیخوام فعلا ازدواج کنم.
_دخترم این به نفع کشورمون. و امشب ازت میخوام لباس های فاخرتری به تن کنی.
چون میدونستم بیشتر از این حرف زدن درست نیست و بی احترامی بزرگی ممکنه رخ بده تصمیم گرفتم اونجا را ترک کنم.
+عالیجناب اگه اجازه میدهید برم و برای امشب حاضر شوم.
بعد از این که اتاف پدر را ترک کردم به اتاقم رفتم. چند خدمتکار لباسی برایم آوردند و آن ها را پوشیدم. غمگین بودم بخاطر اینکه کسی از عشقم خبری نداشت و حالا باید بخاطر کشورم با کس دیگری ازدواج میکردم.
شب فرا رسید. خیلی آرام و ساکت بودم و در دل دعا میکردم این ازدواج سر نگیرد. دیگر در نشستن در جمع خسته شده بودم. با اجازه ای گفتم و بیرون رفتم کنار چشمه رفتم. آهسته شروع کردم گریه کردن که حضور یک نفر را پشت سرم حس کردم. اون شاهزاده مین وونگ بود (کسی که قرار بود باهاش ازدواج کنم).
+پس فردا قرار ازدواج کنیم. تو خوشحال نیستی؟
چی میتونستم بهش بگم بخاطر همین سکوت کردم و بعد چند دقیقه به اتاقم رفتم.
ادامه دارد...
⛩راستی کپی هم ممنوعه⛩
۴۸۳
۳۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.